شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال
بایگانی
  • ۰
  • ۰

فتنه که شد اولین چیزی که ضایع می‌شود عقل است و بعد از آن حق؛

 

ایام فتنه ۸۸ بود، هر روز بیانیه‌ای از "سیدمحمدعلی دستغیب" در حمایت از موسوی و طرفدارانش صادر می‌شد.

بسیجی‌ها کلافه بودند، عده‌ای از آن‌ها هرشب به "مسجد قبا" می‌رفتند و در نماز شرکت می‌کردند، موقع صلوات که می‌شد بچه‌ها بلند صلوات می‌فرستادند و بعد از آن با تمام قدرت فریاد می‌کشیدند "و عجل فرجهم و أید امامنا الخامنه‌ای" و به نحوی نظم برنامه‌های مسجد را مختل می‌کردند اما انصافا این کارها چندان هم زیاد نبود، آخر مسجد و شش یا هفت‌بار صلوات فرستادن خیلی هم به جایی برنمی‌خورد.

اما در شب‌های آخری که نزدیک به درگیری بود، این برنامه تغییر کرد و بچه‌ها علاوه بر آن بعد از مراسم‌های معمول مسجد دور هم جمع می‌شدند و سینه می‌زدند.

 

جمعی از فتنه‌گران نزد "سیدعلی‌محمد دستغیب" می‌رفتند و به شکل‌های مختلف ایشان را تحریک می‌کردند، مثلا پیراهن خود را بالا زده جای کبودی یا زخمی نشان می‌دادند و می‌گفتند این است اسلام؟ این جای باتوم بسیجی‌ها یا پلیس است و... و خلاصه به هر شکل ممکن ایشان را تحریک می‌کردند و ایشان هم که مثل خیلی از علمای همجنس خودشان که بیشتر در فضاهای اخلاق و عرفان کار کرده‌اند و سررشته‌ای در سیاست ندارند، سریع تحریک می‌شدند و بیانیه‌ای می‌دادند!

البته نوع استدلال‌های آنها مثلا اینکه آیت‌الله نجابت سال‌ها قبل گفته‌اند موسوی سید خوبی هست! یا علقه‌های سیاسی که سالیان زیاد وجود داشت هم تاثیر زیادی در حمایت‌های این جماعت از فتنه‌گران داشت.

 

آن زمان حضرت آقا دعوت به آرامش می‌کردند اما عده‌ای بی‌بصیرت برای اعتراض به "سیدعلی محمد دستغیب" جماعت بسیجی را تحریک و بعضا مدیریت می‌کردند و به مسجد می‌بردند تا مثلا با حضور بسیجی‌ها در آنجا و صلوات فرستادن یا سینه زدن و... به آقای دستغیب اعتراض کرده باشند.

 

ازآن طرف جماعت مسجد قبایی هم که عمدتا طلبه یا اهل جبهه و جنگ و یا حتی پاسدار و جانباز و فرزند شهید و... بودند هم در مقابل این کارها صبر نمی‌کردند و هرشب کار من و چندنفر از دوستان این شده بود که وقتی دو جمعیت از جماعت مسجد قبایی و بسیجی مقابل هم قرار می‌گیرد و می‌خواهند درگیر شوند، دست‌ها را گره کرده یک صف مقابل بسیجی‌ها باز کنیم، جمعی هم از مسجدقبایی‌ها صفی‌ را پشت به پشت ما مقابل جماعت خودشان درست می‌کردند و جلو درگیری را می‌گرفتند.

 

اما در شب آخر دیدم اوضاع با همه شب‌های قبل فرق می‌کند. بچه‌ها رفتند نیمه آخر مسجد نشستند به سینه زدن، به یکباره دیدم زمزمه‌ای در مسجد پیچید، خبری از افرادی که پشت به پشت ما دست‌ها را حلقه می‌کردند، نبود.

از آنجا که با اصل حضور بسیجی‌ها مخالف بودم، گوشه‌ای نشسته و در برنامه‌های آنها هم شرکت نمی‌کردم و فقط برای جدا کردن و مانع درگیری شدن به مسجد می‌رفتم.

بچه‌ها که شروع به سینه‌زنی کردند هم‌زمان، همه‌ی جماعت مسجدقبا شروع کردند با هم پچ پچ کردن، همه ایستاده بودند دور تا دور بچه‌ها.

 

🔹حوزه مسجدقبای شیراز که متصل به همین مسجد هم هست، نزدیک به هزار طلبه دارد و اهالی این مسجد هم تعصبات بسیار زیادی بر آقای دستغیب و مسجد قبا دارند.

خیلی از همین بسیجی‌ها هم یک زمانی از تربیت شده‌های همین مسجد بوده‌اند، خودم زمانی که کودک بودم خاطرات زیادی از این مسجد دارم، یادم هست زمانی سینه‌زنی بود و من پیرهنم را درآورده و وسط آنها سینه می‌زدم، بسیاری از نمازهای عید فطر کودکی را آنجا خوانده‌ام، مراسمات عزاداری زیادی در آنجا شرکت کرده‌ام و پشت سر آقای "سیدعلی محمد" نماز خوانده‌ام.

🔹مسجد قبا بسیار بزرگ است و بخش‌های زیاد و تو درتویی دارد، زیرزمین بسیار بزرگ طبقه بالا هم که چند بخش است و کتاب‌خانه بزرگ که خیلی از نوجوان‌ها هم از این طریق به مسجد قبا جذب می‌شوند، مَدرَس‌ها و خوابگاه‌های طلبگی و...

 

آن شب فهمیدم که امشب قرار نیست که درگیری ختم به خیر شود و بنا به کتک خوردن بسیجی‌ها است، اگر بسیجی‌ها ۴۰ تا ۵۰ نفر بودند، آن جماعت شاید بیش از ۵۰۰ نفر بودند. با خودم گفتم حاشا که موقع کتک خوردن ، بسیجی‌ها را تنها بگذارم.

🔹من هم رفتم وسط جماعت سینه‌زن نشستم و شروع به سینه‌زنی کردم. دقایقی نگذشت که جماعت مسجد قبایی هم به صورت ایستاده شروع به سینه‌زدن و هروله کردن دور حلقه بسیجی‌ها کردند.

🔹عکس‌های شهدایشان را بر دست گرفته بودند، یکی از جانبازها روی دوش دیگری بود و پای مصنوعی‌اش را در دست گرفته بود و همگی هروله کنان دور ما به سر و سینه می‌زدند.

🔹آنها دم "یا حیدر" گرفته بودند و ما دم "یا زهرا"، متوجه شدم که مشغول تنگ‌کردن حلقه خود هستند، با پاهایشان محکم روی پاهای ما می‌کوبیدند،  غیرتم اجازه نمی‌داد بلند شوم، داد زدم بچه‌ها بنشینید و بلند نشوید، حدس هم می‌زدم بعد از بلند شدن درگیری می‌شود.

🔹اما کار به جایی رسید که بچه‌ها مجبور شدند بلند شوند، جماعت مسجد قبایی شروع به زدن بچه‌ها کردند و بعد از لحظاتی تونلی شبیه به تونل‌هایی که عراقی‌ها برای بسیجی‌ها باز می‌کردند، باز شد که تا درب خروجی ساختمان ادامه داشت. در این تونل بچه‌ها به سمت حیاط هدایت می‌شدند و در مسیر مشت و لگد بود که نثار آنها می‌شد.

🔹چهره‌ها را هم انگار شناسایی کرده بودند و برخی را بیشتر می‌زدند، هنوز تصویر یکی از رفقا (علی‌آقا که زمانی خود آقای "سیدعلی محمد" اسم او را از شهرام به اسم دیگری تغییر داده بود، او امروز طلبه پایه نهم حوزه است)، گردن او را یکی از پشت محکم گرفته بود و رنگش سرخ شده بود و نمی‌توانست درست نفس بکشد، او را ثابت نگه داشته بود و بقیه او را به اشکال مختلف می‌زدند، دست به دور پهلوی او بردم و با تمام قدرت او را به بیرون ساختمان کشیدم.

 

شروع کردم داد زدن بر سر مسجدقبایی‌ها که این است اخلاقتان، این است مدارایتان، این است حرف‌های آقای دستغیب که بسیجی‌ها هم فرزندان خودم هستند! اما پاسخم چند لگد محکم بود که از وسط جمعیت من را به عقب و درون حیاط راند...

 

وقتی به حیاط رفتم با صحنه بسیار تلخی مواجه شدم، درب‌های مسجد را سه چهارتا قفل کتابی زده بودند، شاید قصدشان این بود که کسی از بیرون نتواند به مسجد بیاید، شاید هم قصدشان این بود که بچه‌ها را تحقیر کنند؛

بچه‌ها مجبور بودند از روی در بالاروند و فرار کنند، با خودم گفتم هیچ وقت این حقارت را نمی‌پذیرم و رفتم در گوشه‌ای از حیاط مسجد نشستم.

برخی از مسجدقبایی‌ها هم درون حیاط بودند، ناگهان از پشت سرم یک نفر با گوشه فلزی یکی از همان قاب‌های شهدا محکم به سرم کوبید و سرم شکست و خون روی صورتم را گرفت.

گوشه‌ای نشستم و تصمیم گرفتم با این وجود هم از روی در بیرون نروم، تقریبا همه بسیجی‌ها از مسجد خارج شده بودند و من هنوز در گوشه‌ای حیاط بودم.

 

ناگهان صحنه تلخ‌تری را مشاهده کردم صحنه‌ای مثل فیلم ‌۳۰۰، آسمان پر از سنگ شده بود، به یکباره بارانی از سنگ بر مسجد بارید، بسیجی‌های شهر شاید در کم‌تر از ده دقیقه خود را به اطراف مسجد رسانده بودند و مشغول جبران تلفات خود بودند!

البته نا گفته نماند خودم از دهان یکی از فرمانده‌های بسیجی شنیده بودم که به یکی‌دیگرشان می‌گفت فلانی، چند ماشین نزدیک مسجد پارک کنیم و چوب و ... در آن بگذاریم که اگر درگیری شد آمادگی داشته باشیم، البته آن دو نفر را هیچ وقت در درگیری‌ها ندیم.

 

در هر صورت بی‌امان سنگ به طرف مسجد پرتاب می‌شد و یک یا دو نفر از طلاب به صورت ملبس در حیاط دیوانه‌وار به حالت رقص می‌چرخیدند و زبانی مست‌گونه می‌گفتند بزنید، بزیند!

یک طلبه که هیکل بسیار درشتی داشت روی سکویی که مشرف به حیاط بود، دستان و عبای خود را باز کرده و چشمانش را با آرامش بسته بود و می‌گفت بزنید، بزنید!

و واقعا این سنگ بود که بر آنها می‌بارید ولی انگار نه انگار!

 

درون حیاط نمی‌شد ماند، به ساختمان مسجد بازگشتم، یکی از مسجدقبایی‌ها که مسئول آموزش نظامی ما در بسیج و از مسجدقبایی‌ها بود (آقای جسمانی) من را می‌شناخت، نزد او رفتم، برخی می‌دانستند من هم در بسیجی‌ها بوده‌ام، برخی هم فکر می‌کردند من هم از مسجد قبایی‌هایی هستم که درون حیاط سرم با سنگ شکسته، در هر صورت وقتی دیدند با آقای جسمانی هستم چیزی نگفتند.

آقای جسمانی شروع کرده بود برای من استدلال آوردن که بسیجی‌ها اشتباه کرده‌اند و حق با مسجد قبایی‌ها هست، بلند گفتنم هر دو خر هستند و او هم دید فایده ندارد و دیگر چیزی نگفت، یکی آمده بود می‌گفت این را ببرید بیرون، سرش خونی‌است ممکن است مسجد را نجس کند. هنوز هم مانده‌ام حرفش درست بود یا نه!

 

بالاخره یادم هست درِ مسجد را باز کردند و من هم مثل خیلی از مسجدقبایی‌ها، از مسجد بیرون رفتم، چند آمبولانس برای بردن مجروحین آمده بود، مجروحین بسیجی‌ را تقریبا کامل بردند، اما می‌دانستم که از مسجد قبایی‌ها هم برخی مجروح شده‌اند. به "جسمانی" تماس گرفتم و گفتم شما هم مجروح دارید؟ گفت: آره، چند نفر وضعشان خراب است، رفته‌ایم پشت مسجد. گفتم من با آمبولانس‌ها صحبت می‌کنم بیایند آنجا از در پشتی مجروح‌ها را سوار کنید.

با آمبولانس‌ها صحبت کردم و گفتم آنجا هم مجروح هست و دو آمبولانس برای آنها رفت.

دو آمبولانس‌ که باقی مانده بود، به سمت درب پشتی مسجد رفتند و خودم مانده بودم بدون آمبولانس!

خودم هم به سمت درب پشتی مسجد رفتم و سوار اولین آمبولانس شدم، جماعت مجروح که چهره من برایشان غریبه بود، گفتند بسیجی‌ هستی؟ گفتم آره، نتیجتا من را از آمبولانس پرت کردند پایین.

 

سراغ آمبولانس بعدی رفتم، سرشان به خودشان گرم بود، من هم به زور چپیدم یه گوشه و الحمدلله توجهشان به من جلب نشد، ظاهرا بعد از رفتن من از مسجد دوباره توسط بسیجی‌های تازه نفس! درگیری‌هایی در مسجد شده بود که من الان با مجروحین آن از مسجد قبایی‌ها مواجه بودم، یکی از آنها را گاز گرفته بود و از نظر تنفسی دچار مشکل بود، همینطور که روی برانکارد دراز کشیده و ماسک اکسیژن روی صورتش بود، عکس آقای دستغیب را در صفحه گوشی‌اش می‌بوسید و می‌گفت:‌آقا! آقا!

 

فکر کرده بودند من هم مسجدقبایی هستم، وقتی به بیمارستان "نمازی" رفتیم، چندنفرشان به من پیله کرده بودند که بیا این فرم شکایت را امضاء کن، می‌گفتم نمی‌خواهم شکایت کنم، می‌گفتند آخر چرا؟ باید از اینها شکایت کنیم؟!

هر جور بود خودم را از دست آنها خلاص کردم، بیمارستان هم نماندم و فرم رضایت را امضاء کردم و زدم بیرون، برای اینکه خانواده‌ام متوجه نشوند نزدیکی‌های خانه باندها را هم باز و سر و صورتم را تمیز کردم و به خانه رفتم.

ماه رمضان بود و تا جایی که یادم هست فردای آن شب، روز جمعه اول یا دوم ماه مبارک بود، آقای "ایمانی" امام جمعه شیراز،‌ خطبه‌ها را خواند ما منتظر بودیم چیزی در این موضوع بگوید، بگویند همانطور که حضرت آقا فرموده‌اند الان زمان آرامش است، اما چیزی نشنیدیم! یا حداقل الان یادم هست که آن موقع خیلی از دست ایشان کلافه بودیم.

البته بعدا در کانال آقای "قاسمی" فرماندار وقت شیراز خواندم که آقای ایمانی خیلی از این ماجرا ناراحت بوده‌اند و تلاش داشته‌اند که جلو درگیری‌ها گرفته شود اما سوالم این بودکه پس چرا جلو مسئول شورای سیاست‌گذاری ائمه جمعه را نمی‌گرفتند!

تقریبا لیدر اصلی بسیجی‌ها در این اتفاقات مسئول مذکور بود، که به علت همین کارها هم توسط دادگاه ویژه روحانیت از شیراز به شهر علما یعنی قم، تبعید شدند و از طرف مسئولان نماز جمعه نیز مسئولیت مشابه اما این‌بار در قم نصیب ایشان شد! عجب محکومیتی اللهم ارزقنا! البته شنیدم شماری از طلاب مسجد قبا نیز توسط دادگاه محکومیت‌هایی برایشان ثبت شده بود اما متفاوت...

دوستان می‌گفتند: مسئول سیاست گذاری را آقای ایمانی نصب نمی‌کند و تسلط خاصی روی او ندارد و...، البته بنده چندان قانع نشدم ولی الله اعلم.

 

مسجد قبا در چندصد متری نماز جمعه بود، ورودی‌های کوچه‌های باریک منتهی به مسجد قبا را با داربست بسته بودند. اما جماعت زخم خورده حزب‌الهی کوتاه بیا نبودند و می‌خواستند به هر شکل ممکن بروند مسجد را فتح کنند!

حاج‌آقایی رفته بود بالا صحبت می‌کرد که این آقای دستغیب چرا نمی‌آید نماز جمعه و...

البته ناگفته نماند که همین حاج‌آقا در حال حاضر از طرفداران رضاشاه و مخالفان جدی امام و آقا هستند و شاید در زمانی از خاطرات زیادم با ایشان مطالبی بنویسم.

 

خلاصه اینکه دوستان آچار مخصوص داربست هم با خود آورده بودند و شروع به تحریک و بازکردن داربست‌ها کردند، من و چند نفر هرچقدر تلاش کردیم هیچ تاثیری در عزم جزم آنها برای رفتن به سمت مسجد نداشتیم، روزه و گرمای تابستان موجب ضعفم شده بود. از یکجا به بعد با خودم گفتم که دیگر هیچ کاری از دست من برنمی‌آید و صحنه را ترک کردم و به همان علی‌آقا که در قسمت‌های قبل اشاره کردم و در حال حاضر باهم قم هستیم و مشغول تحصیل در حوزه، تماس گرفتم که ول کن بیا، دیگه ما هیچ تأثیری اینجا نداریم، البته او مانده بود.

 

من رفتم اما شنیدم و بعدها فیلم آن را هم دیدم و در ادامه ان شاء الله فیلم‌های آن را خواهم گذاشت، اوضاع خیلی خراب شده بود، بسیجی‌ها درب مسجد را شکسته و وارد حیاط  می‌شوند و آقای ولدان شروع به صحبت می‌کند، چندی نمی‌گذرد که درگیری شروع می‌شود و مسجدقبایی‌ها که پیش بینی این مطلب را کرده بودند و در ظهر جمعه در مسجد حضور داشتند، به قصد کشت با هرچیزی حتی قمه به سمت بسیجی‌ها حمله می‌کنند، یکی از بچه‌ها را گرفته و لوله کپسول آتش نشانی را در حلق او کرده و اهرم را فشار داده بودند، بنده خدا ریه او خشک شده بود.

یکی از دوستانم "میثم" بر اثر ضربه‌ای که به گردنش وارد شده بود، نزدیک بود شاه‌رگش قطع شود و هرچه بگویم پای مستندی که در این مورد در ادامه خواهم گذاشت نخواهد رسید.

 

این مستند با نام "فتنه به روایت سوم" را یکی از دوستانم که خودش در مسجد قبا بزرگ شده  و تقریبا اکثر آنها را می‌شناخت ساخت و الحق مستند خوبی‌هم ساخت.

 

دریافت
حجم: 135 مگابایت
 

کار که به اینجا رسید و درگیری‌ها تمام شد، دست خیلی‌هامان باز شده بود عوض اینکه تمرکزها روی جماعت حزب الهی درگیر با مسجدقبائی‌ها باشد، شروع کردیم به تولید اثرات تبیینی علیه مواضع مختلف آیت‌الله دستغیب در فتنه؛

 

یک مجموعه از دوستان اثری ساختند به نام مستند "اصحاب جمل":

 

مستند اصحاب جمل (در مورد آیت‌الله سیدعلی محمد دستغیب)
دریافت
مدت زمان: 1 ساعت 1 دقیقه 29 ثانیه

یکی از دوستان مسجد ما نیز مستندی در مورد روز درگیری مسجد قبا ساخت با نام "فتنه به روایت سوم" که ان شاء الله آن را هم بازنشر خواهم داد.

بنده و جمعی از دوستان نیز مشغول کار روی یک نشریه شدیم به اسم "مسجد ضرار"، شب‌های قدر و دیگر شب‌ها شبانه روز کار کردیم، البته بیشتر زحمت آن را همان دوست سازنده مستند انجام داد، فضا امنیتی بود، مسجدقبائی‌ها که بسیاری از نیروهای سپاه و اطلاعات از آنها هستند اگر از برنامه ما بویی می‌بردند در آن اوضاع آشفته ممکن بود مشکلات جدی برای ما درست کنند.

بالاخره روز قدس نشریه را در چند ماشین گذاشتیم و با تیراژ بسیار بالا در راهپیمایی منتشر کردیم. برای شهرستان‌های اطراف شیراز هم مقداری فرستادیم.

 

🔹لینک فایل نشریه با کیفیت بالا در وبلاگ قدیمی‌ام.

دریافت

دریافت

بازخوردهای زیادی از این نشریه دیدیم، اگرچه مسجدقبائی‌ها از اقدامات بسیجی‌ها خوب استفاده کرده بودند و در سطح شهر مظلوم نمایی خوبی انجام داده بودند که ریخته‌اند در مسجد ما و... اما انتشار این نشریه و آن مستندها ضربه سختی به آن‌ها زده بود.

 

جهاد و مقاتله در مقابل نفاق جز در جایی که هیچ شکی برای جامعه نمی‌گذارد مثل دستور خداوند به خراب کردن مسجد ضرار یا جایی که خود اهل نفاق کمر به قتال بسته‌اند، جایز نیست، چون اوضاع را آشفته‌تر می‌کند و حق را ضایع، جامعه را چند قطبی می‌کند و مؤمنین را چندپاره، با جریان نفاق باید با تببین و روشنگری مبارزه کرد، باید فرصت را برای مشوب کردن اذهان از آنها گرفت، نه اینکه با اقداماتی چون حاضر شدن در مسجد آنها و ایجاد درگیری و... فرصتی برای ایجاد شبهه و مظلوم‌ نمایی برای آنها فراهم سازیم.

تصاویری از فضای مجازی در فتنه ۸۸

.........................................................................

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی