شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال
بایگانی
  • ۰
  • ۰

توی صف نان بربری بودم، صف مشخص نبود، نفر بعد از من که آمد پرسید: آخرین نفر کی هست؟ گفتم: فقط معلومه من آخرین نفر هستم ولی نان هم زیاده الحمد لله به همه میرسه.

سریع یکی جواب داد: بله نان زیاده ولی بنزین کمه، باید چهارساعت توی صف بایستیم!

 

اونی که بعد از من تازه آمده بود، گفت: الحمد لله همه چیز زیاده و غصه نبودش رو نمی‌خوریم، من یه شاگرد افغانی دارم میگه انصافا مردم ایران خیلی ناشکر هستند، ماها حاضریم هزاران سختی بکشیم ولی توی ایران زندگی کنیم و مجبور نشویم برگردیم مملکت خودمان.

 

مطمئن هستم خیلی‌هاتون که این جواب رو می‌خونید، ناراحت می‌شین از این جوابش و کلی جواب به این آدم شکور می‌دین! که این چه حرفیه.... کسانی که مثل این آدم باشند و از این حرف‌ها بزنند خیلی کم هستند.

 

جای تعجب زیادی داشت که بالاخره یک آدم شاکر پیدا شد. شاکرها همیشه خیلی کم هستند، این آمار رو خداوند می‌دهد: «وَ قَلیلٌ‏ مِنْ عِبادِیَ الشَّکُورُ» (السبأ:13)

باید کلی بگردی تا یک آدم شاکر پیدا کنی و معمولا هم متهم به ساده اندیشی می‌شوند، چون نعمتی که هست رو می‌بینند و نق آنچه نیست رو نمی‌زنند.

روان‌شناس‌ها هم می‌گویند توجه کردن به آن چیزهایی که نیست و نق زدن برای آنها برای ذهن راحت‌تر هست تا توجه کردن به چیزهایی که هست و استفاده از آنها! یعنی عملا آدم‌های مثبت اندیش و شاکر ضریب هوشی بالاتری دارند تا معمول آدم‌ها که منفی‌نگر و کفران کننده هستند.

 

همه نانشان را خریدند و من ماندم و نانوا و رفیق شاکرمان؛ به من که رسید نانوا گفت: ما به آخوندا نون نمی‌دیم، اینجا که دیگه زورمون میرسه! اولش یه خرده جا خوردم، ولی سریع منم خندیم و گفتم: خب حالا که ما آخوندا  اینجا زورمون نمیرسه، اینجا رو کوتاه میایم و می‌گیم همونی که شما می‌گی درسته! نانوا خندش گرفت و آمد باهام دست داد و گفت بفرما حاج‌آقا چندتا نون می‌خواهی؟ رفیق شاکرم هم گفت نه بابا آخوندها کارشون درسته! و از آخوندها تعریف کرد.

پیدا کردن این یکی دیگه از پیدا کردن شکور هم سخت‌تره «و أقل من العباد یمدح الآخوند!»😂

 

بعد گفت: حاج‌آقا نبین من الان اینجوری هستم، من شغلم درست کردن مشروب بوده، هر کاری که فکر کنی من کردم، یه زمان می‌رفتم تهران آلبوم خانم‌ها رو می‌گذاشتن جلوی من و انتخاب می‌کردم و برام می‌آوردن ولی الان عوض شدم، توبه کردم.

 

خیلی جالب شد. پرسیدم: چی شد توبه کردی؟ گفت: یه شهید دستم رو گرفت. دیگه جالب‌تر شد! پرسیدم: چطوری؟! گفت: من الان زن دارم، زنم هم سیده، زندگیم هم خیلی خوبه، هر کثافتی که شما فکر کنی من تا تهش رو رفتم ولی وقتی وسط همون کثافت‌ها بودم، هی چند شب خواب دیدم یکی میاد توی خوابم میگه بس‌ نیست؟! کی می‌خواهی آدم شی و دست از این کارهات برداری و خلاصه نصیحتم می‌کنه ولی نمی‌دونستم این آدم کیه؟ به من چکار داره؟! تا یک دفعه یک جا عکس همون آدم رو دیدم. خیلی تعجب کردم، رفتم جلو دیدم این همونه که میاد به خوابم. حاج آقا من نه این آدم رو قبلا دیده بودم، نه می‌شناختم! ولی همین کسی که عکسش رو دیدم می‌آمد به خوابم. دیدم زیر عکس نوشته شهید محمدرضا تورجی زاده. دیگه باورم شد حتما یک چیزی هست و پیگیر شدم و دیدم این شهید کتاب خاطرات داره، سی‌دی مداحیش هم هست و در موردش مطالعه کردم و سی‌دیش رو هم خریدم گوش می‌کنم. همون موقع که توبه کردم، با ارمنی‌ها قرارداد داشتم تا نزدیک ۱۴۰ میلیون تومان بهشون مشروب بدهم، اون موقع که می‌گم هنوز کسی نمی‌دونست میلیون یعنی چی؟! ولی من قید همه این پول‌ها رو زدم و شماره حساب ازشون گرفتم و همه رو ریختم به حسابشون، هرچی هم مشروب داشتم ریختم توی چاه فاضلاب رفت.

بعدا یک موقع خواب دیدم داشتم غرق می‌شدم حضرت زهرا دستم رو گرفت، کشید بالا. الحمد لله الان هم همه چیز رو گذاشتم کنار و زندگیم کاملا عوض شده.

👈به شرح حال در ایتا بپیوندید.

  • ۰۲/۱۰/۱۰
  • حمید رضا باقری

شهید محمدرضا تورجی زاده

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی