شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال
بایگانی

۹۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیشب جایی امام جماعت بودم، بنده خدایی بعد از نماز تشکر کرد و گفت: «ممنونم از آروم نماز خوندنتون، بعضی از امام جماعت‌ها که نماز می‌خونن خیلی تند نماز می‌خونن، مگه خود شما روحانی‌ها برای ما حدیث نمی‌خونید که مثل کلاغ نماز نخون! تند تند نک بزنی به مهر و تمام کنی ولی گاهی همین هم لباس‌های شما نعوذ بالله همینجور نماز می‌خونند.»

من هم دیدم این مدح من نشد اعتراض به اون طلبه‌ها هست و خواستم اعتدالی بوجود بیاورم و گفتم: «خب البته گاهی طلبه‌ها، بنده خدا مجبور هستن که نماز جماعت رو اینجور بخونند، من خودم با اینکه نماز جماعتم رو تندتر از نماز فرادای خودم می‌خونم، باز احساس می‌کنم گاهی برخی مأمومین زودتر سجده و رکوع میرن. امیرالمؤمنین علیه السلام می‌فرمایند: «صَلُّوا بِهِمْ صَلَاةَ أَضْعَفِهِمْ وَ لَا تَکُونُوا فَتَّانِینَ» در نماز جماعت باید رعایت حال ضعیف‌ترین افراد را کرد.»

بنده خدا مثل خیلی از قمی‌ها نخونده درس معلم بود و گفت: «بله می‌دانم باید رعایت حال اضعف افراد را بکنید ولی اضعف افراد همیشه در سریع خواندن نیست، باید اعتدال داشت، گاهی اضعف افراد از جانب آرام خواندن هم هست، افراد پیر نمی‌توانند زود خم و راست شوند و اذکار را تند بگویند، در فهم اضعف افراد آنها را هم باید دید، پس نه خیلی تند و نه خیلی آرام باید خواند.»

من دیگه واقعا توجیهی برای کار آن طلاب نداشتم و فقط گفتم: «چقدر دقت خوبی داشتین، بنده به رعایت اضعف افراد از این طرف توجه نداشتم.»

رعایت حال ضعیف‌ترین افراد را کردن، مخصوص نماز نیست، همیشه در همه کارهای جمعی لازم است اما در فهم ضعیف‌‌ترین هم باید هنر سرجمع گیری داشت و جوانب مختلف را دید و از حالت اعتدال خارج نشد.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

زندگی طلبه‌ها

چند وقت پیش یک دورهمی با طلبه‌های سطح داشتم، اول از همه بهشون گفتم شما چقدر شهریه می‌گیرین؟! رقم‌ها از آنچه انتظار داشتم خیلی پایین‌تر بود.

بعد قیمت یک خانه معمولی را گفتم، قیمت ماشین و گوشت و مرغ و میوه و...

پرسیدم به نظرتان با این شهریه می‌شود خانه و ماشین خرید؟! می‌شود یک زندگی حداقلی را داشت؟!

شهریه متاهل‌ها را هم گفتم و همه تصدیق کردند با این شهریه، حتی زندگی حداقلی اجاره نشینی هم نمی‌توان داشت.

بعد خاطرات خودم و دوستانم را گفتم تا باورشان شود گرانی همیشه بوده است، شهریه طلبه‌ها هم همیشه کفاف یک زندگی حداقلی را نمی‌داده است، نه اینکه الان خیلی اوضاع خراب شده باشد، الان تازه خوب هم شده است.

همه تصدیق کردند که با حساب و کتاب دو دوتا هیچ کدامشان آینده روشنی نخواهند داشت.

بعد گفتم خب زندگی طلبه‌هایی که ۱۵ تا ۲۰ سال در حوزه هستند و خوب درس می‌خوانند تبلیغ می‌روند و خلاصه اهل زحمت کشیدن هستند را بروید ببینید، من که هرچه دیده‌ام همه در کیفیت خوب و متوسط به بالای جامعه زندگی می‌کنند، غذای خوب، ماشین متوسط جامعه، معمولا خانه هم یا از خودشان است یا به هرحال در خانه نسبتا خوبی زندگی می‌کنند. حداقل مسافرت مشهد و عراق هرسالشان هم به راه است. معمولا چندتا هم بچه دارند که لباس و ظاهر خوبی دارند.

بله اوضاع ظاهری آنها طوری هم نیست که مردم به طمع دنیا به حوزه بیایند ولی واقعیت زندگی آنها خوب و رضایت بخش است.

خب پس آن دو دوتاها کجا رفت؟! چرا ما چشمانمان را باز نمی‌کنیم؟! همه چیز به حساب و کتاب‌های ما نیست.

«الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشَآءِ ۖ وَاللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَفَضْلًا ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ» (۲۶۸ - البقره)

هر وقت در این دو دوتا چهارتاها و ترس از آینده افتادیم، بدانیم در بازی شیطان افتاده‌ایم.

شیطان وعده فقر می‌دهد و خدا وعده مغفرت و فضل، استحقاقی از ما نیست اما از فضل خداوند روزی خواهیم خورد، خدا هم ندار نیست.

باید چشم‌ها را باز کرد، درست دید، خدا را دید، این داستان فقط مربوط به طلبه‌ها هم نیست، همه همینطور هستند.

...........

در پاسخ به این یاداشت بحث‌های جالبی در کانالم راه افتاد که تبدیل شد به یک پویش به نام خدا هست.

برخی مطالب را خودم می‌نوشتم برخی هم مخاطبان و دوستانم می‌فرستادند و آنها را در ادامه می‌آورم:

یکی از اساتیدم که خیلی هم موفق است و صاحب تالیفات مطرح و فرد نسبتا مشهوری است، در تلویزیون و... هم حاضر می‌شود و اوضاع زندگیش هم نسبتا خوب است، می‌گفت: وقتی می‌خواستم حوزه بیایم پدرم به من گفت چه کسی می‌خواهد خرج تو را بدهد؟! به آن فکر کرده‌ای؟! می‌گفت: به پدرم گفتم یک کسی را می‌شناسم خیلی پول دار است، به من گفته برو خیالت راحت خرجت با من. پدرم نمی‌دانست من منظورم خداست و واقعا فکر کرد یک کسی به من این وعده را داده است و دیگر چیزی نگفت.

به حوزه آمدم خدا را شکر، خدا هم همیشه حواسش به من بوده است.

📌دوستان عزیزم اگر ماجراهای جالبی دارید بفرستید تا منتشر کنم.

این ماجراها قوت قلب دیگران است بارها بازخوردهای خیلی خوبی از نوشتن این ماجراها دیده‌ام.😊

..................

خودم وقتی می‌خواستم به حوزه بیایم پدرم استرس آینده‌ام را داشت اما مثل همیشه مخالفتی نمی‌کرد و می‌گفت من نظرم را به تو می‌گویم ولی هیچ اجباری در کار نیست و خودت باید تصمیم بگیری.

پدرم گفت: من دوستی داشتم که بعد از دانشگاه، رفت حوزه، زمان گذشت و چند وقت پیش در مسجد دیدمش داشت تند تند نماز می‌خواند، پشت سر هم، تعجب کردم و پرسیدم چکار می‌کنی؟ گفت: نماز استیجاری گرفته‌ام. حالا من به تو می‌گویم می‌روی فردا روز اینطور نشوی!

خدا همان لحظه به دلم انداخت صحبت‌هایی با خدا کردم و بعد به پدرم قول دادم خیالتان راحت اگر روزی قرار شد من به این شرایط بیافتم حوزه را کنار می‌گذارم.

الحمد لله هم بعد از حوزه آمدن همیشه اوضاع بهتر و بهتر شد، طوری که همیشه برایم تعجب بود که چرا خداوند اینقدر زیاد به من لطف می‌کند و چون عدم استحقاق خودم را می‌دانستم، گاهی نگران می‌شدم که نکند در سنت استدراج هستم، تا اینکه فهمیدم نعمت خدا اگر با شکر همراه باشد، استدراج نیست‌.

«أَمَّا مَعَ اَلْحَمْدِ فَلا»

..........

کانال حوزه توییت که کانال خوبی هم هست در گذشته این چنین پویشی راه انداخته بوده، اولین پست آن که در این مورد نوشته و مطالب طلاب بعد از آن آمده را می‌توانید از لینک زیر شروع به مطالعه کنید.👇

https://eitaa.com/HozeTwit/8624

.....................

متن از یکی از مخاطبان👇

سلام علیکم

یکی از تجربه‌ها و عنایت این بود:

سال دوم طلبگی برای عروسی برادرخانم دعوت بودیم رسم هدیه هم مرسوم هست خلاصه دست وبالم چیزی نبود، یادم هست مدرسه معصومیه مسابقه کتاب امر به معروف و نهی از منکر حاج آقا قرائتی گذاشته بود و به نفر اول ۱۵۰تومن، نفر دوم ۱۰۰ و نفرسوم ۵۰ به قید قرعه جایزه می‌دادند، من شرکت کردم چند روز رفتم بعد مسابقه گفتم کی قرعه کشی می‌کنید، چند بار امروز و فردا کردن اتفاقا یکی دو روز قبل از عروسی قرعه کشی کردن و جالب بود بین ۴۰الی ۵۰نفر اول اسم من درآمد ....قضیه برا سال ۹۳و ۹۲ هست.

.........

پیام یکی از دوستان عزیز که طلبه موفقی هم هستند. کاش می‌شد جزئیات بیشتری که خبر دارم خیلی هم جذاب است را بنویسند.😊😉👇

تا قبل از ورود به حوزه و در زمانی که دانشجو بودم، در برابر هر بار درخواست و اعلام من به خانواده برای شروع فرآیندهای خواستگاری، تنها یک جواب معروف از سوی مادر و پدر میشنیدم : هر زمان دستت در جیب خودت رفت بعد...

هنگامی که تصمیم به آمدن حوزه گرفتم در ابتدا خانواده مخالف بودند اما با دیدن اصرار من صرفا در این حد کوتاه آمدند که جلوگیری نکنند و احترام بگذارند هرچند باز هم مخالف بودند و یکی از مهمترین دلایلشان هم این بود : مگر می شود با شهریه ی طلبگی زندگی کرد و تشکیل خانواده داد؟؟

با شروع طلبگی و باقی ماندن نیاز به ازدواج، یکبار که باز درخواست خود را با مادر مطرح کردم ناباورانه جواب سابق را نشنیدم و این بار کاملا همدلانه قرار بر شروع فرآیندهای سنتی و پیدا کردن مورد و... شد.

خودم هم باور نمیکردم اما این بار حتی یک بار هم خانواده ی خودم از من نپرسیدند که اگر خانواده ی عروس از ما پرسیدند درآمد فرزند شما چقدر است و خانه و ماشین و... چه دارد؟ چه جواب بدهیم؟؟؟

خلاصه چند مورد از سوی آشنایان معرفی شد و جلسات خواستگاری برگزار شد و بعد از دو سه مورد درنهایت به مورد نهایی رسیدیم و کار بدون مانعی جلو رفت (قبل از این مورد آخر خیلی خاص و ویژه از سلطان طوس درخواست کرده بودم که کار ازدواج حقیر را به سامان برساند)

تمام دارایی و پس انداز حقیر که حاصل کارهای در زمان دانشجویی بود به اندازه ی یک النگویی شد که در زمان جاری شدن صیغه ی محرمیت (عقد موقت) به عنوان مهر تعیین شد و تقدیم عروس خانم شد!!!

بعدها و بعد از ازدواج یک بار پدرخانمم اینطور به من گفت: "برای خود من خیلی جالب است که ما برای موردهای معمول خیلی سختگیری میکردیم اما در مورد تو حتی یادمان نبود بپرسیم درآمدت چقدر است و چه داری؟"

و همینطور بعدها متوجه شدم خانواده ی همسرم بعد از آنکه دو دخترشان را به شهرهای دیگر داده بودند تصمیم گرفته بودند دختر آخرشان را به غیر از ساکن شهر خودشان (شیراز) ندهند اما خودشان هم تعجب میکردند که این مورد هم که از اول معلوم بود داماد ساکن قم خواهد بود بدون آنکه در خاطرشان باشد که چه تصمیمی گرفته بودند کارها جلو رفت و تمام شد...

الحمدلله الان رابطه ی بسیار خوبی هم با خانواده ی همسرم داریم و آنها شهر قم را هم دوست دارند و سفرهای خاطره انگیزی به قم داشته اند.

الحمدلله خانواده ی خودم هم علی رغم مخالفتشان با حوزه آمدن بنده، حمایت و همراهی خودشان را داشته اند تا کنون و بعد از گذشت سیزده سال از آن ماجراها...

الان نیز به حمدالله و المنت دو فرزند دارم و خانه و ماشین هم از خودم دارم و چرخ زندگی به برکت کرم حضرت معصومه(س) می‌چرخد...

..........

پیام یکی از مخاطبان👇

سلام

وقتی به حوزه آمدم به خانواده‌ام نگفتم چرا که مخالفت اونا و ترس از معیشت من موجب رنجش آنها می‌شد، گفتم می‌روم تهران کاری پیدا کرده‌ام تا راضی شوند که بیایم ولی من همیشه واقعا اعتقاد داشتم که خدا در روزی رسانی هوایم را دارد، مخصوصا که تازه ازدواج کرده بودم روی قولش در تامین معاش زن بچه  حساب ویژه ای باز کرده بودم و باتوکل تصمیم به این کار را گرفتم همیشه متوجه بودم همینکه پولم به ته می‌رسید تمام نشده روزی جدید می آمد و من روزگار می‌چرخاندم تا اینکه زد و خدا دختری به ما هدیه داد و بچه دار شدن ما درست خورد به دوران گرانی سرسام آور پوشک، یک شب که بچه پوشک تمام کرده بود و من پولی نداشتم، خانمم از من خواست که برای بچه پوشکی تهیه کنم، همینجور مات ماندم و اندوهی دلم را گرفت که الآن چیکار کنم و به ذهنم هم خورد که خدا خودش تضمین کرده روزی بچه ها رو، پس چرا الآن من پول پوشک این نوزاد را ندارم.

همان لحظه پیامکی به گوشیم رسید دیدم که مبلغی به حسابم آمده نگاه کردم دیدم که مبلغ اگه اشتباه نکنم به  اندازه همان پول پوشک بچه بود از تعجب مبهوت ماندم و هیچ وقت نفهمیدم پول از کجا آمد ولی چیزی که برایم ثابت شده بود دست خدا را در زندگی طلبگی ام می‌دیدم که هیچوقت مرا در معیشت زن و بچه شرمنده نکرد.

..........

شبیه این ماجرا در زندگی عمده کسانی که دنبال انجام تکلیف هستند، چه طلبه و چه غیر آن فراوان دیده می‌شود.

ظاهرا خدا دوست دارد با چراغ روشن بنزین حرکت کنی و سر وقت پمپ بنزین هم برایت جور می‌کند، فقط تو نترس و با چراغ روشن بنزین حرکت کن.😊

یکی از اساتید می‌گفت من مواردی بوده پول نداشته‌ام و وقت بیمه ماشینم رسیده بوده با این وجود رفته‌ام سمت دفتر بیمه در همان زمان دم در دفتر بیمه پول به حسابم آمده یا موردی دیگر می‌گفت به فروشگاه می‌روم با خانواده و پول در کارتم نبوده ولی تا موقع کارت کشیدن  پول آمده.

یکی از رفقا می‌گفت در ماجرای فوت پدرش هزینه‌های کفن و دفن زیاد شده بود و من هم مانده بودم چه کنم؟! به کسی هم نمی‌خواستم بگویم پول ندارم، توکل بر خدا کارتم را دادم و رمز را گفتم کارت کشید و عملیات موفقیت آمیز! مانده بودم یا خدا چه شد؟! چند دقیقه بعد یکی از دوستان آمد در گوشم گفت فلان مبلغ واریز شد‌.☺️

خود بنده تقریبا هر ماه از این موارد دارم، ماه مبارک رمضان تصمیم گرفتم افطاری دهم و به خدا گفتم خدایا من که نمی‌خواهم اسراف کنم می‌خواهم برای رضایت تو و شاد کردن دل دوستانم و جمع شدنمان افطاری دهم، خلاصه سه بار افطاری دادم و سه بار پولم به ته رسید و دوباره شارژ شد‌. الحمد لله در این سال‌ها توکل خانمم از خودم بیشتر شده با اینکه گاهی به او می‌گویم دیگه پولم ته کشید و تمام شد. می‌گوید: تو همیشه همین را می‌گویی خدا بزرگ است و خودش می‌رساند و دوباره یک لیست خرید به من می‌دهد معمولا هم کم نمی‌گذارد.😄 من هم مجموعه کارت‌هایم را بر می‌دارم می روم یک عابر بانک که کسی نباشد پیدا می‌کنم، آنقدر موجودی می‌گیرم تا بالاخره آن کارتی که شارژ شده را پیدا کنم و تا حالا هم همیشه به قدر نیاز شارژ شده بود الحمد لله.🤲

البته یکی دوبار مجبور شدم قرض بگیرم ولی بعدا فهمیدم پول در فلان کارت یا فلان‌جا بوده درست فکر نکرده‌ام و زود سراغ گزینه قرض گرفتن رفته‌ام.

پیشنهاد می‌کنم ماجرای خانه خریدنم را هم بخوانید.👇

https://eitaa.com/sharhe_hal/4606

..........

✍️ جایزه کتاب سال...

ماجرای جالبی در ادامه پویش خدا هست دارم.

وقتی خانه جدید خریدیم همه تجهیزات لازم را گرفتیم الا فرش که پول برای آن کافی نبود.

فرش قبلی و موکت بود ولی کافی نبود و موکت‌ها هم چون برش خانه قبل داشت، چندان قابل استفاده نبود.

به خانمم قول دادم فرش هم می‌خریم، مدتی گذشت تا اینکه بالاخره زنگ زدند و گفتند شما برنده جایزه کتاب سال شده‌ای. گفتم خب بفرمایید؟ قبل از هر صحبتی گفتند شماره حساب سیبا بدهید. همایش هم فلان موقع است اگر بتوانید تشریف بیاورید.

گفتگو تمام شد و یاد یکی از اساتید افتادم که می‌گفت اوضاع مالی خوبی نداشتم و از رادیو شنیدم چیزی به اسم جوان نخبه هست و من هم رزومه و مدارکم را فرستادم. زمان احمدی نژاد بود، چند وقت بعد ۳۵ سکه بهار آزادی به من دادند، آن زمان برای اینکه نخبه‌ها را در فضاهای مختلف حمایت کنند در اینطور قالب‌هایی آنها را تامین می‌کردند.

با خودم گفتم آن بنده خدا یک رزومه فرستاده، حالا من که خودشان آمده‌اند دنبالم، حالا زمان رئیسی، سید محرومان است، ۳۵ سکه ندهند، یک سکه که می‌دهند. اصلا یک ربع سکه که می‌دهند، همین هم بدهند خدا را شکر.😂

به خانمم گفتم: خانم پول فرش جور شد، پاشو بریم سرای ایرانی. خانمم گفت: خب فرش باید جفت باشه. گفتم: باشه جفت باشه. پیش خودم گفتم: خدا از این دست رسونده بگذار من هم از اون دست بدهم. فرش خودمون رو هم دادیم یک کسی که نیاز داشت.

به خانمم گفتم کم نگذار برو هر فرشی دوست داری بخر!😄

وسط بررسی فرش‌ها موقع مباحثه‌ام بود، رفتم بحث برخط انجام دادم وقتی برگشتم دیدم بچه‌ها در قسمت دوچرخه فروشی دارند بازی می‌کنند.

خانمم برای سرگرم شدن بچه‌ها آنها رو برده بود پیش دوچرخه‌ها. آنجا هم دوچرخه را می‌دهند هرچه بچه خواست بازی کند. عجب پلتیکی! دیگه مگه بچه کوتاه می‌آمد، سرای ایرانی رو گذاشته بود روی سرش که من این دوچرخه رو می‌خواهم.

گفتم: باشه و اونم فاکتور کردیم.

خانمم پرسید: حالا پول از کجا آوردی؟! گفتم: خیالت راحت تو برو فرش رو بخر. خلاصه دیگه فرش دم دری و فرش اتاق و رو فرشی هم اضافه شد و یک خرید سنگین!

پول مادر خانمم دستم بود، قرار بود براش خرید کنم، گفتم حالا اینو می‌دهم، بقیه‌اش هم چک می‌دهم، جایزه کتاب سال که واریز شد همه رو تسویه می‌کنم.

خلاصه خرید رو انجام دادیم.

یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته شد، نه خبری از جایزه کتاب سال شد نه خرید مادر خانمم نهایی شد.

هر روز هم استرس من بیشتر می‌شد. تا اینکه برادر خانمم زنگ زد گفت برنج که چند ماه قبل سفارش داده بودی خریدم، ۴ میلیون پولش رو بریز به کارت مامان!😭

موندم چه کنم؟! چند روز بعد موعد خرید مادر خانم شد و پول جور نشد! فروشنده منو می‌شناخت و هرچی جنس می‌خواستم بدون پیش پرداخت بهم می‌داد. جنس‌ها رو فرستادم، به مادر خانمم هم گفتم: راستش پول شما رو خرج کردم حالا دو سه ماهه تسویه‌اش می‌کنم و اوشون هم گفت: فدای سرت‌.

رسید موعد همایش جایزه کتاب سال، گفتم لابد می‌خواستن سکه بدهند دیگه پول واریز نکردند!😂

رفتم تهران، خانمم گفت: برای مراقبت از بچه‌ها، مرخصی ندارم و باید رزرو بگیرم، اینقدر پول می‌خواهد گفتم بگیر نگران نباش جبران میشه!😄

تهران هم یه مسیر رو مجبور شدم با اسنپ برم و دوباره آخرین هزینه رو هم دادم.

همایش سنگین بود، رئیس دانشگاه آزاد، معاونت علوم و تحقیقات و... اساتید دانشگاه و...

گفتم الحمد لله جایزه از ربع سکه به تمام سکه ارتقاء یافت!😄

بعد از سخنرانی‌های عزیزان مبنی بر لزوم حمایت از نویسندگان در زمینه انقلاب اسلامی، دیگه گفتم واقعا اینقدر رو دیگه انتظار نداشتم.😂

خلاصه رفتیم دقیقه ۹۰ و تقدیر و تشکر، یک لوح تقدیر دادند و یک تندیس!

گفتم: لابد سکه را داخل لوح تقدیر گذاشته‌اند!😂

مثل کسی بودم که موقع سقوط آزاد، فکر می‌کند لابد الان قراره بال دربیاره!

همان لوح تقدیر و تندیس، شد جایزه کتاب سال. البته چند ماه بعد ۳ میلیون بدون اطلاع از مبداء به حسابم آمد که شاید هم آن جایزه کتاب سال بوده.

خدا می‌خواست ما را فرش دار کند جایزه کتاب سال به ما داد، البته اعتماد کردم به جایزه کتاب سال و به آن نرسیدم.

«وَلَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَىٰ دُونَ الْعَذَابِ الْأَکْبَرِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ»

خداوند می‌گوید: قبل از کتک یک پس کله بهت می‌زنم، اگر گرفتی حل میشه اگر نگرفتی اون وقت کتک در کار است.

الحمد لله زود فهمیدم از کجای مسیر اشتباه رفته‌ام و مسیر را اصلاح کردم در نتیجه مسیر رحمت شروع شد، بدهی‌های فرش هم چهار پنج ماهه تسویه شد، چک‌هایش هم تا اینجا برگشت نخورده الحمد لله.

از باب «یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ» گذشته بد هم مقدمه رحمت می‌شود.

خلاصه هرچه خرج کردی روزی‌ات شده، به ما سوی الله هم اعتماد نکن حتی جایزه کتاب سال.😂

بر درِ شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بِنْشَستَم خدا رزّاق بود.

.........

اینم خاطره یکی از دوستان خوب خودم که خیلی هم خوش روزی هست و از سال اول باهم رفیق هستیم.👇

سلام

برای یک مسئله‌ای  قریب به سه میلیون پول نیاز داشتم که باید جورش میکردم، یه مقدار(دقیقا انقدر👌) ذهنم مشغول شده بود ولی چون اصولاً خوش روزی هستم و تو خرج کردن هم بدون حساب و کتاب خرج میکنم و بحمدالله یادم نمیاد جایی به سختی خورده باشم، زیاد نگرانش نبودم. همون ایام بود که یه شب با خانم رفتیم برای دخترم لباس بخریم، تو مغازه بودم که یک آقای عرب زبانی آمد و سلام علیک گرمی کرد، با خودم گفتم لابد سؤال شرعی داره، آقو دست دادن ما همانا و اومدن یه صد دلاری کف دستمون همانا! 😄 حالا دلار اون موقع چند بود؟ حول و حوش 30 تومان! فهمیدم همون یه مقدار👌 هم نیاز به درگیری ذهنی نداشت و خدا حواسش به همه چی هست! 😉😊

..........

یکی از اساتید ما که بسیار خوش روزی است چیزی در سطح همین رفیقم، بلکه بالاتر.

می‌گفت: عراق در یک مغازه بودم، می‌خواستم با پول ایرانی خرید کنم، یک بنده خدایی گفت: دادا چرا با ریال خرید می‌کنی؟ باس می‌رفتی دلار می‌خریدی بعد می‌آمدی تبدیل می‌کردی به دینار، اینقدر به نفعت می‌شد.

می‌گفت: بهش گفتم دادا خدا به من اینجوری با دو دوتا چهارتا پول نداده که حالا با دو دوتا چهارتا خرج کنم.

همین استادم می‌گفت من تعمد دارم هر وقت خرید می‌کنم برای خانواده قبض اون رو قایم می‌کنم تا نبینن چقدر گرون شده و اذیت بشن، دوست دارم، به جانشون بشینه.

خلاصه اگر سخت گرفتیم سخت میشه اگر نگرفتیم سخت نمیشه.

این رفیقم که این ماجرا را فرستاده بسیار خوش روزی هست جوری که چندباری ماشین ثبت نام کرده و برنده شده و بهم گفت بیا برای تو هم ثبت نام کنم ماشین برنده شی.😄

به نظر من میرسه نکته خوش روزی بودنش هم خوش نیت بودن و دست و دل باز بودنش هست.

........

اینم پیام یکی از مخاطبان👇

۱۴ سال در حوزه قم بودم؛

۸ سال عضو استعدادهای برتر حوزه؛

سطح ۳ فلسفه اسلامی دارم؛

۴ سال هم تدریس رسمی در قم داشتم؛

از سال دوم حوزه هم مرتب به تبلیغ رفتم؛

بعد از ۱۰ سال زندگی متاهلی

به خاطر مشکلات مالی مجبور شدم از قم بروم و در شهرستان شاغل بشوم.

وقتی اومدم شهرستان ۲۰ میلیون پول پیش داشتم.

بعد یکسال کار قراردادی، اول خرداد قراردادم تمدید نشد؛

الان هم با کلی قرض، عبادات استیجاری و اقساط فراوان منتظر هستم که کی شهریه بنده مجددا وصل می‌شود.

در این ۱۴ سال فقط یکبار توفیق زیارت عتبات را داشتم آن هم سال ۹۱ و با پول عبادات استیجاری.

احتمال قوی اشکال از بنده است که تقوای لازم را نداشته‌ام.

خدا باعث و بانی مرکز خدمت را رحمت کند که لا اقل مثل بقیه کاملا طلبه رو فراموش نمی‌کنن.

این هم یک تجربه.

......

پاسخی به این دوستمان دادم که گزیده‌ای از آن را اینجا می‌آورم.👇

سلام و رحمة الله خدا به شما خیر کثیر دهد.

شنیدن این جنس تجربه‌ها هم خوب است ولی مطمئنا مشکلی یک جای کار است.

مواردی بوده که مشکلاتی داشته و دارند ولی وقتی به آنها نزدیک می‌شوی، می‌بینی اهل زحمت کشی نیستند، نشسته‌اند، نه درس می‌خونن نه تبلیغ میرن، نه هیچ کار دیگه.

برخی دیگه اهل شکر و حسن ظن به خدا نیستند، برخی اهل ناله زدن هستند در حالی که هرجور اوضاع آنها را می‌بینی بد نیست ولی خودشان را با تاپ‌ترین افرادی که واقعیت زندگیشان را هم نمی‌دانند، مقایسه می‌کنند و احساس بد بختی دارند.

اما اگر اهل زحمت کشیدن، شکر و حسن ظن به خدا هستیم، بدانیم سختی کشیدن‌های موقت جزئی از برنامه رشد ما است، هرکس را ببینید در مقاطعی سختی‌هایی کشیده‌ است، همیشه هم کسانی که از مسیر سختی به جایی می‌رسند به موفقیت بالاتر و با ثبات‌تری می‌رسند. آیت الله حائری شیرازی می‌فرمودند:

هر کدام از شما طلبه‌ها، در زندگی مشکلاتتان بیشتر است، مطمئن باشید می‌خواهند تو را سازنده گروه بیشتری بکنند.

ما باید هنر کلی و سرجمع دیدن داشته باشیم، در این صورت می‌بینیم اکثریت موارد، افراد سرجمع زندگی آنها مثبت است.

با همه این وجود که عرض شد اما گاهی سختی‌ها خیلی طولانی می‌شوند، آنجا دیگر باید دقت کرد مشورت کرد تا مشکل را حل کرد.

دوستی داشتم نزدیک پنج سال اوضاعش خوب نبود، می‌گفت: نگاه کردم دیدم ته دلم به پدرم امید بسته‌ام که خرجم را بدهد، نه خدا.

از وقتی باورم شد که طلبه‌ام و از پدرم کاملا قطع امید کردم الحمد لله اوضاع عوض شد و حتی پدرم هم بعد از آن کمک‌هایی به من کرد.

یا مثلا خیلی از ماها به علت ترس از فقر فقیرانه زندگی می‌کنیم، توکل نداریم خرج کنیم، خودمان و خانواده‌مان را سختی می‌دهیم.

همه پول کم می‌آورند ولی هنر این است که وقتی هم پول کم داری آرامش داشته باشی و با توکل خرج کنی.

هر وقت نعمتی آمد، از خدا تشکر کنیم و اعتراف کنیم که من استحقاقی ندارم و خداوندا از لطفت ممنونم.

دوستی می‌گفت بعد از کلی سختی به سامراء رسیدیم، هیچ غذایی گیرمان نیامد گفتیم حتما گرسنگی به خیر ما بوده است و همینکه به حرم رسیده‌ایم از سرمان هم زیاد است. از فردایش چند وعده غذای بسیار عالی پشت سر هم و جای خیلی خوب و همه چیز جور شد، این پاداش آن ناشکری نکردن و طلبکار نبودنمان بود.

 پیشنهاد می‌کنم خودمان را روزی خور از دست امام زمان بدانیم، پدرمان امام زمان واسطه روزی ما هستند پس هر وقت روزی نصیب ما شد، پیش خدا برای حضرت دعا کنیم: «اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان»

اگر چنین باشیم ان شاء الله خداوند ما را خوش روزی می‌کند.

البته موارد شاید نادری هستند که طبیعت آنها با سختی و بلا مقرب‌تر به درگاه الهی است، بر اساس روایات خداوند این افراد را در همان فضایی که مقرب‌تر هستند نگه می‌دارد.

👈به شرح حال بپیوندید.
 

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

🔻پدرم در سال ۷۰، سی ساله بود، می‌گفت: در بچگی ما، تفریح با کار بود، بچه‌ها تا بچه بودند می‌رفتند چوپانی یا کمک پدر کشاورزی می‌کردند، کمی که بزرگ‌تر شدیم، خاور و نیسان آمده بود و با آنها می‌رفتیم جاده یا بار فروشی. اما من که درس‌خوان بودم در کنار بارفروشی به مدرسه شبانه روزی رفتم و دیپلم گرفتم و بعد هم برای لیسانس دانشگاه تهران رفتم. آن زمان پیشرفته‌ترین چیزی که ما داشتیم یک ماشین‌حساب casio بود که محاسبات سخت را کمی راحت‌تر انجام می‌داد. بعد هم که خوردیم به حوادث انقلاب و جنگ.

عموم آن نسل سختی کشیده و با حوصله بودند و دیگر توسری خور نبود. حزب‌الهی‌هایش که همان کودکان در گهواره خمینی بودند خیلی بیشتر.

 

من در سال ۹۸ سی ساله بودم. وقتی تازه کامپیوتر آمده بود، پدرم یکی خرید، آن زمان شاید کم‌تر از یک درصد جامعه کامپیوتر داشتند، پدرم کامپیوتر را در دفتر مدرسه‌ غیر دولتی‌اش، روی میز خودش گذاشته بود و بچه‌های مدرسه هی سرک می‌کشیدند تا از پنجره کامپیوتر را ببینند چه شکلی است؟!

آن زمان با سیستم عامل DOS کار می‌کردیم، شبیه برنامه‌نویسی بود. CD هم هنوز درکار نبود، فلاپی داشتیم با حداکثر ۲ مگ حافظه. اینترنت هم که جای خودش. عصرها که می‌شد بچه‌های کوچه همه بیکار بودند و می‌ریختند توی کوچه فوتبال بازی.

جوانی حزب‌الهی‌های نسل ما با انقلاب تکنولوژی‌های مرتبط با کامپیوتر و جنگ فرهنگی پیوند خورد و ایمانی قوی‌تر و عمیق‌تر از نسل پدرم را طلب می‌کرد.

 

مدت کوتاهی بعد از فلاپی، CD آمد، کم کم بساط نوارها و ویدئو کلوپ‌ها هم جمع شد، کمی که گذشت فلش و اینترنت هم اضافه شد. از اوایل دهه ۸۰ کم کم گوشی‌های دوربین دار که با بلوتوث فایل‌ها را با بغل دستی‌ات اشتراک می‌گذاشتی آمد و به سرعت این گوشی‌ها هم به اینترنت وصل شد.

هر روز دنیای ما بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و اطلاعات ما بیشتر و بیشتر! بساط مجله و روزنامه هم تا اواخر دهه ۸۰ داغ بود اما اندک اندک در دهه ۹۰ برچیده شد، اوایل مردم وبلاگ و سایت‌ها را مطالعه می‌کردند. اما کم کم حوصله مطالعه هم رفت و مردم محدود به دیدن کلیپ‌های تصویری کوتاه و عکس و خواندن متن‌های خیلی کوتاه تلگرامی و تویتری شدند.

 

حجم تحولاتی که فقط در نسل ما رخ داد برابر بود با تمام تحولاتی که در همه نسل‌های پیش از ما رخ داده بود  و از شتاب تحولات هم کم نمی‌شد.

دیگر فرصت نبود شرایط من با فرزند من مقایسه شود، باید نسل یک دهه بعد از من را با من مقایسه می‌کردی.

 

شهید مطهری می‌گوید از یک روستایی سوالاتی بنیادی کردند و دیدند خیلی پاسخ‌های عمیق و خوبی می‌دهند و پرسیدند: شما این چیزها را از کجا یاد گرفته‌ای؟ پاسخ داد من مثل شما سواد ندارم، بیشتر فکر می‌کنم!

تحولاتی که در عصر جدید برای عموم جامعه رخ می‌داد در جهت افزایش حجم اطلاعات و کاهش عمق آنها بود، اطلاعاتی که اگر ۹۰ درصد آنها را از شما بگیرند، هیچ چیزی از شما کم نمی‌شود جز تکبر و توهم عالم بودن!

 

جوان ۳ دهه قبل حوصله خواندن داشت، حوصله استدلال و بحث‌های طولانی داشت اما جوان فعلی تویتری و اینستا گرامی شده است. در دنیای مجازی‌اش غرق شده و دنیای حقیقی‌اش را با همان قواعد قیاس می‌کند.

اما حزب‌الهی این نسل چه؟!

حزب‌الهی سه دهه قبل

وسط بحث‌های توده‌ای و ملی‌گرا و انقلابی، چپ‌ها و راست‌ها بود.

او شریعتی و بازرگان و مطهری داشت.

اما حزب‌الهی نسل من از این بحث‌ها عبور کرده بود و وسط بحث‌های عدالت‌خواهی و نقد سروش و اصلاحات بود و مطهری و مصباح و متن‌های امام را داشت.

حزب‌الهی امروز وسط بحث‌های افول غرب و پیشرفت و ما می‌توانیم است، او مطهری، مصباح، عین‌صاد، حائری شیرازی، امام و آقا و... و حجم عظیم خاطرات انسان پرور شهدا را دارد.

در این ۳۰ سال حجم عظیمی از آثار عمیق معرفتی برای نسل جدید تولید شد که ما در نوجوانی خود خوابش را هم نمی‌دیدم.

حزب‌الهی نسل جدید هم عمقش بیشتر است هم محبتش، عمق بیشترش خاص حزب‌الهی‌اش است و محبت بیشترش عمومی است.

در نسل عمومی جدید بازار هیات‌ و اعتکاف‌ و زیارت‌ و اجتماعات دینی گرم‌تر شده.

فضای نسل امروز عوض شده اما فطرتش خیر، ایمانش خیر، اگر حوصله عمومی استدلالش کم‌تر شده، اما جذبه محبتش قوی‌تر شده.

 اگر یک بالش ضعیف شده اما بال دیگرش قوی‌تر شده.

این هم از آن تهدید‌هایی است که به قول حاج قاسم فرصتی در دلش خوابیده، فرصتی برای جذب بیشتر و راحت‌تر و حالا تشویق به عمیق‌تر شدن، صبورتر شدن. تشویق برای هجرت از دنیای غرق شدگی در اوهام تصویر و رنگ به دنیای غرق شدگی در فکر و تعقل.

اما مرحله به مرحله، گام به گام به کمک حزب‌الهی‌های عمیق‌تر و پرشورتر.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

امسال برنامه تبلیغی‌ام در ایام مختلف پراکنده هست و جای ثابتی نیستم، دیروز رفته بودم همون آرایشگاهی که قبلا از اولین حضورم در آنجا نوشته بودم.

اونجا چیزی شبیه قهوه خونه هست که اهل محل جمع میشن و قهوه و چایی می‌خورن و تعریف می‌کنند. آرایشگرش اوستا ذبیح هم سرش گرمه.

عکس برادر شهیدش رو هم بزرگ زده تو آرایشگاه، دیروز تا نشستم گفتم اوستا ذبیح، دیدی تو این گرونی حسینیه شهداء (نزدیک آرایشگاه) ما شاء الله، هر شب به جمعیت چند هزار نفری غذا میده؟

مراسم هیات کف العباس (مصلی) هم هر روز ظهر شاید ۷ یا ۸ هزار نفر غذا بده.

اینو که گفتم دیگه بحث جماعت داش مشتی رفت روی خرج دادن برای امام حسین(ع).

اوستا ذبیح گفت آدم می‌خواهد لیاقت داشته باشه، دلش نترسه برای امام حسین خرج بده.

یکی گفت: خب بابا باید خرده خرده خرج بدی و هر سال زیادش کنی، فلانی امثال سال اولشه رفته شتر سر ببره برای امام حسین، بهش میگم فلانی منو نگاه نکن سفره می‌دهم چندتا گوسفند می‌کشم، من اولش با ۲۰ دست قیمه شروع کردم بعد هر سال زیادش کردم.

ظاهرا ریا نمی‌کرد همه در جریان سفره‌اش بودند.

اوستا ذبیح گفت: بابا خوب چرا دلشو خالی کردی، می‌گذاشتی شترو بکشه، مگه کی تا حالا از این خرج‌ها کرده دستش خالی شده؟! فلانی که هر شب خونش ۴۰۰ دست چلو کباب میده، پارسال بهم گفت: ذبیح من امسال چون گوشت گرون شده دیگه ۴۰۰ دست نمی‌دهم، عوضش ۸۰۰ دست میدم، مردم درست گوشت گیرشون نیامده بگذار بیان سر سفره امام حسین، حالو اون کم آورد؟

یه مثال دیگه هم زد از یکی که تو حموم کار می‌کرده و بقیه می‌شناختنش می‌گفت: حتی فلانی هم با اینکه دستش خالی هست هر سال یه شب سفره میده من موندم اون دیگه چجوری سفره میده.

یکی دیگشون گفت: والا راست میگی نباید بترسی حالا پول سه شب شام هیات رو داری تو همون رو بده شروع کن، نترس، شب‌های بعدش ملت کمک می‌کنن.

اوستا ذبح گفت: به امام حسین همینجوره، من حسینیه کاشونیا بودم، ننم رو برده بودم ظرف بشوره، حالا جون نداشت راه بره ولی برای امام حسین شب تا صبح می‌رفت ظرف می‌شست، صبح که می‌شد می‌آوردمش، گفته بودن اینجا هر طوری هم شد، شب در وا نکنید یهو یه مشت مست میریزن خطرناکه. محله‌اش درست حسابی نیست، شب اونجا بودم، اتفاقا چند نفر آمدن دم در هی در رو زدن، هرچی نرفتم دیدم ول نمی‌کنن، آخرش دلم رو زدم دریا رفتم دم در، دیدم یه نیسان چند گونی برنج و یه گوسفند گذاشت دم در رفت. هیچکی نفهمید این کی بود.

 

منم حرف اوستا ذبیح رو ادامه دادم و گفتم: آره بابا تو از این جیب می‌دی از اون جیب پر میشه، یه بنده خدا از آشناهامون همه تعجب می‌کردن، این چطوری این همه از همه جا براش پول می‌باره، در آمدش میلیارد میلیارد بود، خودم دیدم برنج و روغن بار می‌زد پشت ماشینش می‌برد دم خونه فقرا پخش می‌کرد، وقتی هم به رحمت خدا رفت تازه معلوم شد برای کارای خیر میلیاردی پول می‌داده هیچکی هم نمی‌فهمیده، خدا هم میلیاردی براش پر می‌کرد.

اوستا ذبیح دوباره یه شگفتی رو کرد، گفت: من تازه عروسی کردم چند روز بعدش ننم افتاد، حالش بد شد، گفتم ای که حالا میگن این پا قدم زن من بود، نذر کردم هر سال عاشورا یه گوسفند براش سر ببرم، خوب شد الحمد لله و تا زنده بود هر سال براش گوسفند می‌کشتم، فلانی که می‌رفتیم ازش گوسفند می‌خریدیم می‌گفت: هر گوسفندی یه لنگش نذر امام حسین هست. یعنی از هر چهار گوسفند، یکیش برای امام حسین گذاشته بود. بعد حالا بیبین امام حسین براش چیکار می‌کرد؟! گوسفند داشت سی کیلو لاغر لاغر، این دو قلو می‌زایید. الله اکبر، بهش می‌گفتم فلانی تو چطور این گوسفندات این همه دوقلو می‌زان، دیگه این گوسفنده به این لاغری چطور دوقلو زاییده؟! بهم گفته اینا کار من نیست کار امام حسینه.

خلاصه دیروز نیم ساعت آرایشگاه بودم درس زندگی بود، کجا؟ جایی که اصلا به قیافه و حرف زدن آدم‌هاش نمی‌خوره دل‌های به این بزرگی داشته باشند.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

آزادی در حجاب

دبیرستان که بودم، یکی از رفقایم خیلی به دنبال شهوت بود، آن موقع‌ها یاهو مسنجر و چت بود و اوایل از آن فضاها شروع کرد، بعد فیلم‌های مستهجن نگاه می‌کرد، هرچه را هم شروع می‌کرد تا تهش می‌رفت...

با من هم رفیق بود و نصیحتش می‌کردم که زندگی خودت را به گند کشیدی همه وقت و فکرت رفته دنبال این چیزا، خودش هم خسته شده بود و نمی‌خواست ادامه دهد ولی زورش نمی‌رسید.

یک بار می‌گفت الان به جایی رسیده‌ام که اگر یک خانم کاملا برهنه را جلویم بیاورند هیچ‌گونه لذتی نمی‌برم و آرام هم ندارم.

همه‌اش دنبال یک سبک و مدل جدید بود تا آرام شود ولی به جایی رسیده بود که مدل و سبک جدیدی نبود و آتش درونش زبانه می‌کشید و جانش را می‌سوزاند‌.

احساس خیلی بدی داشت.

راست می‌گویند که وقتی برهنگی آزاد شود چشم و دل سیر می‌شود، بله از آن حدی که مقابلش است کم کم سیر می‌شود و حدود بیشتر و مدل‌های بیشتری از برهنگی و عرضه شدن را طلب می‌کند.

هرچه بی‌قیدتر شویم، هم زن تمام زندگی‌اش می‌شود فکر کردن به نوع جدیدی از عرضه شدن و وقتی کارایی خود را از دست داد به افسردگی می‌افتد و هم مرد آتش درونش شعله‌ورتر می‌شود و جانش را می‌سوزاند.

👈 «بَلْ یُرِیدُ الْإِنْسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ» (قیامت - ۵)

بلکه انسان می‌خواهد دائما پرده‌دری جدیدی بکند!

....

📌حجاب از بهترین خدمات اسلام به جامعه است،از بهترین خدمات برای آرامش زن و مرد.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

یک ماه پیش، مشهد بودم که خبر درگذشت یکی از آشناهایمان به نام حاج علی میرزا را دادند.

 دوستش داشتم و خیلی دلم شکست، به نیابتش زیارتی کردم و به حضرت عرض کردم: این مرحوم از کسانی است که شهادت می‌دهم: «لا أعلم منه الا خیرا» خودتان شفیع او باشید.

در روایت است: «إذا ماتَ المُؤمنُ فَحَضَر جِنازتَه أربعونَ رَجُلًا مِن المؤمنینَ فَقالوا: اللّهمَّ إنّا لا نَعلمُ مِنهُ إلّا خَیرًا و أنتَ أعلَمُ بِه مِنّا! قالَ اللهُ تبارکَ و تَعالَى: إنّى قَد أجَزْتُ شَهادتَکُم و غَفَرتُ لَه ما عَلِمتُ ممّا لا تَعلَمونَ.»

«هنگامیکه مؤمنى از دنیا برود و چهل مؤمن بر جنازه او شهادت دهند: خدایا ما جز نیکى از او چیزى نمى‏‌دانیم، درحالی که تو از ما به او آگاه‌ترى! خداى متعال مى‏‌فرماید: من شهادت شما را در حقّ این مؤمن امضاء نمودم، و از او براى آنچه که از او می‏‌دانم و شما نمى‏‌دانید درگذشتم و او را مورد عفو و مغفرت خویش قرار دادم.»

خوب است هر وقت کسی به رحمت خدا می‌رود، هرکس حقیقتا از مرحوم جز خیر ندیده است، نزد خداوند شهادت دهد که خداوندا من جز خیر از او ندیده‌ام تا مشمول این روایت شریف شود و البته چقدر کم هستند، کسانی که اطرافیانشان جز خیر از آنها ندیده باشند.

آن مرحوم از کسانی بود که حقیقتا جز خیر از او ندیده و نشنیده بودم.

به آن مرحوم علاقه‌مند بودم چون ویژگی‌هایی داشت که انسان از همصحبتی و همنشینی با او لذت می‌برد.

مثلا در ایام نوجوانی چندین بار با اینکه نوجوان بودم، ایشان در جلسات با من طرف صحبت و بحث می‌شد.

از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت است شایسته است انسان عاقل از مستی چند چیز خود را حفظ کند، دوتای از این موارد یکی مستی مال و دیگری مستی قدرت است.

«یَنْبَغِی لِلْعَاقِلِ أَنْ یَحْتَرِسَ مِنْ سُکْرِ اَلْمَالِ وَ سُکْرِ اَلْقُدْرَةِ...»

آن مرحوم با اینکه از نظر آبروی اجتماعی و تمکن مالی بسیار برخوردار بود اما مستی مال و قدرت نداشت و راحت با بچه و نوجوان و کارگر و ... می‌نشست و صحبت می‌کرد و اصلا خود را نمی‌گرفت.

دوسال قبل در شب ماه رمضان میهمان برادرم بودند، خیلی راحت کمی که از جلسه گذشت، شروع کردند به خواندن دعای افتتاح و بقیه هم همراه شدند.

ویژگی بعدی ایشان امیدواری و مثبت اندیشی‌‌اش بود. علاوه بر نگاه دینی که امیدواری از صفات مؤمن است، از نظر روان شناسی نیز می‌گویند، افراد امیدوار و مثبت اندیش از ضریب هوشی بالاتری برخوردارند چون امیدواری و دیدن نقاط مثبت بسیار سخت‌تر از دیدن نقاط منفی و ناامیدی است و چندین بار که با آن مرحوم در جلساتی صحبت‌هایی پیش آمد، ایشان علی رغم اختلاف نظر با طرف مقابل، در آخر نقاط مثبت حرف او را می‌دید و امیدوارانه به مسائل می‌نگریست.

ویژگی دیگر جالب توجه آن مرحوم دقت به جزئیات در عین اشتغالات زیاد و کارهای کلان بود، مثلا یک موردش یادم هست ماشین وانتی سوار شده بودند و پشت آن را کیسه‌های برنج و روغن و... گذاشته بودند و خودشان دانه دانه در خانه افراد می‌بردند، برخی از این افراد با چندین واسطه به ایشان ربط پیدا می‌کرد ولی حواسش به آنها هم بود مثلا یکی از این افراد که یک‌بار ایشان مقداری برنج و روغن آورد تا من برایش ببرم کارگر پدرم بود و من متعجب مانده بودم او چطور به یاد او هم بوده.

رحمت خداوند بر ایشان.

محبت کرده و شادی روحشان صلواتی نثار کنید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

تبلیغ دانش آموزی...

🔻یک زمانی در قم در مسجد محله برای چندتا از نوجوان‌ها بحث‌هایی اعتقادی می‌گفتم، هرچه می‌گفتم راحت می‌گرفتند و توجه می‌کردند و چندسالی‌ هم که گذشت همان بچه‌ها از فعال‌های بسیج و مسجد شدند.

🔻 دیروز سه تا از پسردایی‌هام که در همون حدود سنی بودند را بردم دشت نوردی، ارتباط برقرار کردن باهاشون خیلی سخت بود، با اینکه خیلی همدیگر را دوست داشتیم کله‌هاشان در هوا بود و هر تیری می‌انداختم به سنگ می‌خورد!

🔻یکی از بحث‌های خدا شناسی که یادم آمد با گفتنش گل از گل بچه‌های قمی شکفت را برای این‌ها شروع کردم، قبلش هی می‌گفتم بچه‌ها این گل را ببینید چقدر قشنگ است، این دشت و سبزه‌ها را ببینید و... بعد گفتم: بچه‌ها اگر بروید خانه ببینید یک سفره غذا منظم با بشقاب و برنج و خورشت چیده شده و سالاد خیلی خشکل و ژله و... در سفره هست و هیچ کس هم در خانه نیست، اولین چیزی که به ذهنتان می‌آید چیست؟ بچه‌های قمی می‌گفتند خب حتما مادرمان غذا درست کرده رفته جایی کاری داشته و من هم می‌گفتم مادرت حتما خیلی خوش سلیقه بوده که مثلا سالاد و ژله به آن خشکلی را درست کرده، اگر مادرت هم نبوده، هرکه بوده می‌دانسته شما چه غذایی دوست داری! خیلی هم شما را دوست داشته که اینطور برایت تدارک دیده و... و خلاصه ربطش می‌دادم به عالم خلقت و خدایی که نمی‌بینیمش اما از آثار خلقتش می‌فهمیم هست و مهربان است و ما را دوست دارد و...

🙈 حالا اینها چه؟ چرت و پرت جواب می‌دادند! یکیشان می‌گفت: حتما ارواح بودن! یکی می‌گفت خودش همینجوری درست شده! البته شوخی و جدی هم قاطی بود و هرکاری می‌کردم مسیری که می‌خواستم پیش نمی‌رفت.

خیلی دلشان درگیری می‌خواست یکیشان گفت: عمو اصلا من می‌خواهم جهنمی باشم خیلی خوبه میگم همه برن بهشت اینجا خالی برای خود خودم باشه! گفتم: خب باشه منم میشم ملکه عذاب و ریختیم رو سرش به کتک زدن! رسما کتک می‌خورد و کیف می‌کرد و همه هم می‌خندیدیم.

🔻گفتند: عمو ما رو می‌بری استخر، با خودم گفتم: بریم! البته بنا نداشتم همش تبلیغی باشه چون معتقدم تبلیغ وسط اردو و کیف و حال حاصل میشه.

🔻 شبی رفتیم استخر، آمدن آب بازی و دیگه خیلی صمیمیت زیاد شد تصمیم گرفتن هرجور شده منو آب بدن! منم هرچی آبشون می‌دادم خسته نمی‌شدند و می‌گفتند ما شکست نمی‌خوریم و تو باید شکست بخوری! خلاصه اینقدر مبارزه فرسایشی شد که واقعا من تسلیم شدم.

🔻 اولش پیش خودم گفتم چقدر فرق می‌کنند این بچه‌ها و بچه‌های قمی! نسل چقدر عوض شده، اصلا کار روی این بچه‌ها سبک خاصی می‌خواهد که من بلد نیستم و... ولی بیشتر که فکر کردم دیدم کار با بچه‌ها زمان می‌خواهد، قلب بچه باید اول شخم بخوره و آرام و آرام آماده رشد شود، این صمیمت‌ها برای آغاز کار خیلی خوبه ولی شخم زدن قلب بچه‌ها بدون کاشتن بذر و آبیاری مستمر فایده ندارد، بچه‌های قم هم اگر خوب این بحث‌ها را می‌گرفتند و تیرها به هدف می‌خورد، چون چند ماه در هفته چند روز برنامه داشتیم، فطرت اینها همان فطرت بچه‌های قمی بود، نسل و مکان هرچه باشد، فطرت و اصل کار یکی است.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

بشقاپ پرنده بازی

ایشون آقا محمد حسین هستند و مشغول بازی بشقاب پرنده باهمیم.
تو این بازی جذاب که برای هماهنگی عصب و عضله عالی هست، همه دستگیره‌های مامانش🙈😊 رو برمی‌داریم و میشن بشقاب‌پرنده‌های ما، من دونه دونه اونها رو پرتاب می‌کنم و آقا محمد حسین باید بگیره.
بعد برای من پرتاب کنه.
یک بازی که وسایلش رو همه داریم.
یا علی شما هم شروع کنید.😄

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

این بازی از بهترین بازی‌هایی بود که تو بچگی با داداشم انجام می‌دادم.

بهش می‌گیم توپ خونه نقطه‌ای.

بازی استراتژیک ما دهه ‌‌👍تی‌هاست.

هم بازی فکری، هم هیجان بالایی دارد و هم ساده و با امکانات در دسترس هست.

 

یک زمین مال شماست و چندتا سرباز، ماشین، تانک، خونه و هرچی بخواهید شاید درخت، مزرعه و... توش می‌چینید.

یک پایگاه نظامی مال شماست و پایگاه روبرو هم مال رقیبتون هست.

ابتدای بازی بر اساس قرینه با خط وسط و نیروی دشمن، یک نقطه در زمین خودتان را به عنوان نقطه شلیک مشخص می‌کنید و یک سوراخ با نوک مداد یا خودکار وسط اون می‌زنید، بعد کاغذ رو روی خط وسط تا می‌کنید و اون نقطه رو از قسمت سوراخ شده پشت روی زمین حریف منعکس می‌کنید.

کم کم که شلیک‌های نقطه‌ای شما و رقیبتان زیادتر شد، می‌تونید بر اساس شلیک‌های قبل خودتون و رقیبتون دقیق‌تر شلیک کنید.

تو این بازی محاسبه فاصله‌ها و قرینه‌یابی رو بچه خیلی خوب یاد میگیره و هرچه هم بازی پیش میره شلیک‌ها دقیق‌تر و هیجان بازی بیشتر میشه.

توی بازی هرچه هدف‌ها کوچک‌تر باشن امتیاز بالاتری دارند مثلا سرباز دو برابر تانک امتیاز داره و ماشین یک و نیم‌برابر.

درخت و منبع آب مثل سرباز.

بهتره برای شلیک‌ها محدودیت قائل بشین که مجبور بشن با انتخاب و ریسک و فکر هدف‌گیری کنند مثلا هر نفر ۲۰ شلیک می‌تونه داشته باشه و آخر بازی امتیاز گیری میشه.

اگر هم بچتون مثل بچه من صلح طلبه و میگه بابا جنگ خوب نیست، میشه مدل‌های دیگری هم بازی رو انجام داد، مثلا بازی بشه آتش نشان نقطه‌ای و آتش‌های با ابعاد مختلف در زمین مقابل باشه و شما با شلیک آبی آتش‌ها رو خاموش کنید.

https://eitaa.com/sharhe_hal/4604

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

کلون در خانه امام

بیشتر مردم وقتی اسم خانه خریدن می‌آید، داستان جذابی برای آن دارند و معتقدند معجزه شده است که ما خانه‌مان را خریدیم، شاید هم علتش این باشد که بیشتر مردم در قضیه خانه خریدن به اضطرار می‌افتند و هر وقت به اضطرار افتادی دعایت مستجاب است.

طلبه‌ها تقریبا همه‌یشان جزو آنهایی هستند که در ماجرای خانه‌دار شدن یک معجزه در حد اعجازهای پیامبران بنی‌اسرائیل دیده‌اند من هم یکی از آنهایم.

کم کم داشت ۱۰ سال می‌شد که در یک خانه ۶۸ متری بودیم، خانه را پدرم خریده بود و الحمد لله خوب هم بود ولی وقتی میهمان می‌آمد و خصوصا بعد از آنکه سه نفر شدیم کمی جا تنگ شد، به خانمم قول داده بودم بچه که آمد خانه‌ را عوض می‌کنیم ولی مردها از این قول‌های روی هوا به خانم‌هایشان زیاد می‌دهند. من با درآمد طلبگی فقط می‌توانستم شرایط موجود را خوب حفظ کنم.

پول خاصی نداشتم ولی رفتم چندتا بنگاه سوال کردم دیدم خیلی که هنر کنم اگر هم خانه را بفروشم و به مناطق ارزان‌تر بروم، باز خانه‌ای ده متر بزرگ‌تر بتوانم بخرم و ارزشش را ندارد.

کتاب‌هایم را جز در حد ضرورت جمع کردم و به منزل یکی از دوستان بردم، اتاق کار و درسم را کاغذ دیواری زدم برای بچه جدید و شد اتاق بچه و قضیه حل شد اما خودم بی‌جا شده بودم. بچه دوم که به دنیا آمد باز جا تنگ‌تر شد و قول‌ها هم بیشتر و مشکلات دیگری هم پیش آمده بود که حتما باید کاری می‌کردم. هرچه دنبال خانه گشتم دیدیم توان خرید خانه نداریم، تصمیم گرفتیم خانه‌ای اجاره کنیم.

خانه پدر و پدر خانمم هر دو حیاط دار و بزرگ بود و ما با آن تجربه سابق در این خانه کوچک خیلی سختمان بود، می‌خواستیم حداقل ۹۵متر و با نورگیر خوب باشد در غیر این صورت زحمت اجاره نشینی و اسباب‌کشی را برای آن به جان نمی‌خریدیم اما چنین خانه‌ای اجاره‌اش بسیار بالا بود.

مانده بودم چه‌کنم؟ یکی از رفقای طلبه‌ام که مثل کوه اراده و توکل دارد و خانه‌ای بزرگ و حیاط دار می‌نشیند ماجرای اجاره خانه‌اش را برایم گفت و امیدوار شدم. گفت: من پول خاصی نداشتم همه‌اش هم نزدیک حرم و دنبال خانه خوب بودم، هر بنگاهی که می‌رفتم می‌گفت آقاجان توی پردیسان هم با این پول معلوم نیست خانه گیرت بیاید. اما کم نمی‌آوردم، همینطور که داشتم می‌گشتم چشمم به خانه امام خمینی افتاد و رفتم در خانه امام و کلون در خانه را زدم و گفتم امام من می‌خواهم همسایه‌ات شوم خودت یک فکری برایم بکن. نذری هم برای همسر امام کردم چون می‌دانستم امام خوشحال می‌شود. بعد دوباره راه افتادم. بنگاه اولی که بعد از توسل به امام رفتم باز بنگاه‌دار همان جواب سابق را داد. ناامید نشدم و راه افتادم به سمت بنگاه بعدی که بنگاهی صدایم کرد و آمد بیرون و گفت: صبر کن، یک آقایی هست برو باهاش صحبت کن، خدا را چه دیدی؟ شاید باهات راه آمد.

خلاصه آن آقا که پیرمردی روحانی و پدر شهید است و با خانمشان تنها در یک خانه بسیار نزدیک به حرم زندگی می‌کنند با این رفیق ما راه می‌آید و الان چندین سال است این رفیقمان در همان خانه حیاط‌‌دار و بزرگ و نورگیر زندگی می‌کنند و برای آن دو بنده خدا شده است مثل پسر.

چاله کندنش با شما

رفیقم که ماجرای خانه اجاره کردنش را گفت، من هم همان‌کار را کردم و منتظر شدم تا خبری شود؟ صبحش به حرم رفته بودم برای توسل به حضرت معصومه، زیارت با صفایی کردم و مشکلم را با حضرت در میان گذاشتم. از ضریح که جدا شدم، چند دقیقه نشد که همان رفیقم را که ماجرای خانه‌دار شدنش را گفته بودم را دیدم و به او گفتم آمده‌ام توسل کنم برای اینکه خانه خوبی گیرمان بیاید، کلون در خانه امام را هم زده‌ام.

رفیقم گفت اتفاقا یک بنده خدایی خانه خیلی خوبی به من سپرده و گفته اجاره آن هم ماهی یک میلیون بیشتر نیست! با توصیفاتی که کرد خانه همانی بود که ما می‌خواستیم و رفتیم و دیدیم و پسندیدیم، خیلی بزرگ، نورگیر، باغچه کوچکی هم جلو آن بود و در یک محله عالی.

اجاره واقعی خانه چند بود؟ ۵ میلیون و ما به تصور یک میلیون رفته بودیم. صاحب خانه وضع مالیش خوب بود و هدف اصلیش همسایه خوب بود و قبول کرد ماهی ۳ و نیم خانه را به ما بدهد. تمام شهریه من ۳ تومن بود و درآمد خاص دیگری هم نداشتم، استخاره کردم خوب آمد و قبول کردم. قرارداد را نوشتیم و صاحب خانه امضاء کرد، قبل از امضاء با خودم گفتم به خانمم بگویم ۱ میلیون شد ۳.۵ ولی چون قول داده‌ام اجاره می‌کنم خدا کمک می‌کند. معتقد بودم این خانه سفارش حضرت معصومه است خودش هم پولش را جور می‌کند، آنقدر هم کمک خدا را در موارد مختلف دیده بودم که از این مدل ریسک کردن خوشم می‌آمد. اما خانمم قبول نکرد و قضیه کنسل شد.

دوباره روز از نو روزی از نو اما حالا دیگر امیدی به خانه اجاره کردن هم نداشم. رفتم پیش یکی از اساتیدم که تا حالا از هیچ مشورتی با او پشیمان نشده‌ام، ماجرا را گفتم، گفت: چرا می‌خواهی خانه اجاره کنی؟ برو خانه بخر! گفتم حاجی جان من پول ندارم! گفت: تو چاله کندی که خدا پر کند؟ کو چاله؟ چاله بکن تا خدا پر کند! گفتم: باشد می‌روم چاله می‌کنم پر کردنش با خدا. چاله بزرگ هم می‌کنم. گفت: هرچه توکل داشتی چاله بکن، نترس.

ارْحَمْ‏ تُرْحَم‏

افتادم دنبال چاله کندن! به همان استادم گفتم افتاده‌ام دنبال خانه خریدن، گفتند: برو ان شاء الله خانه‌ات را به قیمت خوب می‌فروشی و یک خانه دل نشین هم با قیمت خوب می‌خری همت کن درست می‌شود.

افتادم دنبال خانه، اگر محله‌ای پیدا  می‌کردیم که تازه ساخت است و هنوز قیمت‌هایش بالا نرفته و وام خرید مسکن هم (۴۰۰ میلیون) می‌توانستیم بگیریم و فکر قسطش را نمی‌کردیم و ماشین و هرچه پس‌انداز داشتیم می‌فروختیم، می‌شد حرکتی بزنیم. همه را حساب کردیم و رفتیم دنبال خانه‌ای با ۲۰۰ تومن بیشتر از قدرت خریدم.

فرمول خرید خانه اینطور است باید از توانت بیشتر چاله بکنی.

آن استادم خودش یک خانه خوب حیاط‌دار و دو طبقه در جای خوب دارد، می‌گفت من ۱۰۰ میلیون بیشتر نداشتم و این خانه را به قیمت ۵۰۰ میلیون خریدم و صاحب خانه قبول کرد خورد خورد پولش را بگیرد و من هم دادم.

من توکل استادم را نداشتم ولی به هر حال ۲۰۰ میلیون بالاتر از آنچه قدرتم بود با تجهیزات خانه و دادن قسط‌های سنگین را توکل کردم و شروع به گشتن کردم.

هرچه می‌گشتیم خانه خوب با پولی که داشتیم پیدا نمی‌شد، خانه‌هایی هم پیدا شد ولی باید پولت نقد باشد، تصمیم گرفتیم خانه‌مان را بفروشیم بعد دنبال خانه بگردیم، قیمت را پایین نزدم، خانمم می‌گفت این قیمت نمی‌خرند خانه هم دارد گران می‌شود ولی توکل کردم. الحمد لله چند مشتری هم آمد و معلوم شد خوب شد قیمت را از ترس مشتری نداشتن پایین نزدم. یک مشتری بود که خانه را پسندیده بود و می‌خواست ولی پولش نقد نبود! یک زن و شوهر با یک بچه بودند و خانمش گفت شما به ما رحم کن و راه بیا خدا هم با شما راه می‌آید.

گفتم چه‌کنم خدا؟! من می‌خواهم خانه را بفروشم تا پول خرید خانه‌ام نقد باشد! ولی خدایا تو می‌گویی «ارْحَمْ‏ تُرْحَم‏» رحم کن تا رحم شوی من هم با این‌ها راه می‌آیم تو برایم درست کن.

خانه را فروختیم حالا دیگر به اضطرار افتاده بودیم. اولین خانه‌ای که بعد از فروش خانه دیدیم و پسندیدیم جور نشد چرا؟ چون نتوانستم قول دهم که بخشی از پول را یک هفته زودتر می‌دهم و وسط قول‌نامه معامله بهم خورد. گفتم خدا من مشتری نقد هم داشتم ولی رحم کردم که تو رحم کنی حتما خانه بهتری برایم آماده کرده‌ای. بعدا هم سر همان زمان بندی که توکل نکردم و قول ندادم پول جور شد ولی تجربه‌ای شد که توکلم را بیشتر کنم.

تعطیلات عید شد و به شهرمان رفتیم، وقتی یک هفته بعد برگشتیم، دیدیم خانه‌ها همه متری یک تا یک و نیم گران‌تر شده است و هرچه می‌گشتیم باز خبری از خانه نبود! اضطرارمان بیشتر شد. خانه مناسب پیدا نمی‌کردیم، خانه‌یمان را هم فروخته بودیم، پدرم هم چون شرایط کمک به من را نداشت چندان موافق خرید خانه نبود. مانده بودم چه‌کنم؟

بنگاه شهدا

خانمم تازه بعد از عید سر کار رفت و نگهداری بچه‌ها سخت شده بود و خانه را هم فروخته بودیم درس‌ها و کارهای خودم هم بود و مدت زیادی فشار زیادی چشیده بودیم، از جهات دیگری هم فشار رویمان بود اما دلگرم بودم، آن استادم می‌گفت ما صاحب داریم، پدر ما، حضرت حجت است و خیلی پول‌دار است نگران نباشید. طلبه اگر اهل درس و زحمت باشد خود حضرت می‌دانند چطور او را بورسیه کنند و فکر خانه و مخارجش هستند. من خودم را طلبه خوب و زحمت کش نمی‌دانستم اما تلاشم را می‌کردم و می‌دانستم حضرت همین‌قدر که تلاش کنی هوایت را دارند.

هرچه گشتیم خانه درست پیدا نشد. به ذهنم رسید دوباره پیگیر همان خانه‌ای که معامله‌اش کنسل شده بود بشوم، بالاخره از بنگاه‌های دیگر پیگیر شدم و یک واحد دیگر در همان ساختمان طبقه بالای واحدی که می‌خواستیم با همان نقشه پیدا شد فقط قیمتش متری یک میلیون افزایش یافته بود و این هم هزینه توکل نکردنم در معامله قبل بود. قیمت افزایش یافته‌اش دلم را سرد کرده بود ولی مادر خانمم وقتی فهمید الکی گفت برو مقدار تفاوتش را من برایت جور می‌کنم. تازه فهمیدیم وام هم نمی‌شود رویش گرفت چون پایان کار ندارد! اما عوضش بنده خدایی بود قبلا مشکلی داشت و به او گفتم اگر می‌خواهی من طلاهای خانمم را قرضت می‌دهم بعدها هر وقت داشتی برگردان. حالا همان بنده خدا فهمید من دنبال خانه‌ام گفت بیا من طلا دارم به تو قرض می‌دهم خانه‌ات را بخر.

من که سال‌ها بود وام هم نگرفته بودم چندین وام برایم جور شد و خلاصه با فروختن ماشین و قرض طلا پول‌هایم برای خرید خانه لخت جور شد. چون خانه ناتمام بود بخشی از پول هم می‌ماند برای سند. حالا که همه چیز جور شده بود مشکل جدیدی درست شد، آن واحدی که ما می‌خواستیم با آن واحدی که سازنده گفته بود فرق می‌کرد. بچه‌های مالک قبول نمی‌کردند واحدی که ما می‌خواستیم را بفروشند، دیگر کم ‌آورده بودیم.

چند روزی گذشت و خانمم گفت اینجور نمی‌شود، دنبال بنگاه و خانه رفتن را ول کن، من را ببر گلزار شهدا. آنجا هم حکایتی دارد فقط اینکه توجهی از شهید دل‌آذر شده بود و خانمم بالای سر قبر او رفته بود. من توی ماشین نشسته بودم که از بنگاه زنگ زدند و گفتند بچه‌ها قبول کرده‌اند بیایید برای معامله.

فکر می‌کنم گاهی خدا می‌خواهد مشکلت را حل کند ولی صبر می‌کند تا توسلی کنی و متوجه شوی واسطه روزی چه کسانی هستند.

خانه را معامله کردیم و با شرایط بازار که دائم در حال گران شدن بود هیچ چانه‌ای هم نزدم اما خود بچه‌ها تخفیفی دادند و  قبول هم کردند پول خانه را خورد خورد پرداخت کنیم.

یک مشکل دیگر هم بود که با مراتب توکلی که در این قضیه طی کرده بودم اصلا جزو مشکل حسابش نمی‌کردم! موعد تحویل دادن خانه سابقم دو ماه قبل از موعد تحویل گرفتن خانه جدید بود! دو ماه بی‌خانگی ولی اصلا دیگر به این گزینه فکر نکردم و الحمد لله هم یکی از دوستان همان ایام خانه‌اش خالی بود و خانه‌اش را به ما داد.

بالاخره خانه را خریدم اما حالا برای تجهیز مشکل داشتم و باز همان استادم گفت نگران نباشید خدا نمی‌گذارد چک‌تان برگشت بخورد، پول تجهیزات هم جور می‌شود و شد البته من سفارش می‌دادم و خرید نسیه می‌کردم بعد پولها جور می‌شد.

تجهیزات خیلی خوب و کامل هم انجام دادم و جالب اینکه الحمد لله یک ماشین پراید قدیمی هم جور شد و بی‌ماشین هم نماندیم. بدهی‌ها هم یکی یکی با پول‌هایی که فکرش را نمی‌کردم الحمد لله بخش خوبی‌اش تسویه شد و بقیه هم در حال تسویه شدن است.

خدا گزینه‌های «رزق من حیث لایحتسب‌»ش زیاد است باید توکل و همت کرد، مشکل اصلی اینجاست.

https://eitaa.com/sharhe_hal

..........

مطالب مرتبط:

پول خانه

  • حمید رضا باقری