شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال
بایگانی

۹۶ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شنیده‌ام برخی از خانم‌ها تحت این عنوان که کارکردن وظیفه زن در خانه نیست دیگر خیلی توجهی به کارهای خانه ندارند و بنده خدا شوهرهایشان هم کارخانه و هم کار بیرون را انجام می‌دهد.

خیلی از دوستانم معمولاً بنده را به‌عنوان مدافع حقوق زنان می‌شناسند ولی خب خوبه این خانم‌هایی که بی‌خیال کار خانه هستند از همین بنده‌ مدافع حقوق زنان، یک پیشنهاد خیرخواهانه را بشوند که زندگی را این‌جوری حقوقی نکنید چون اولین کسی که ضرر می‌کند خود شما هستند.

به نظر شما خداوند حکیم نمی‌داند مرد توان اینکه کار بیرون و داخل خانه را هم‌زمان انجام دهد، ندارد؟!

به نظر شما منطقی است؟ و دین می‌خواهد که از طرفی تأمین هزینه‌های مختلف زندگی با مرد باشد و مرد صبح تا شب بیرون از خانه باشد، از طرفی هم مرد غذا بپزد و کارهای خانه را هم او انجام دهد؟!

همه فشارها روی مرد باشد و زن هم در خانه دست روی دست بگذارد و همین‌طور نگاه کند؟! خانم‌های که وارد این بازی شوند، اولین ضرری که می‌کنند باید خانه تمیز کردن و آشپزی مردها و ظرف شستن آنها با هر کیفیتی که بود را بپذیرند.🙃

مورد داشته‌ایم خانم خانه چندین روز این‌قدر کاری نکرده که خانه شده زباله خانه و یک‌عالمه ظرف و چیزهای مختلف روی‌هم جمع شده و مرد خانه مجبور شده این کارها را انجام دهد. شما راضی می‌شوید خانه بشود زباله خانه؟! اگر راضی هستید همین سیستم را ادامه دهید!

 

مرد اگر کمی فقه خوانده باشد و از حقوق خودش مطلع باشد، خوب می‌داند خانمی که متوجه نیست بار خانواده اگر همه‌اش به دوش مرد بیاید کمر مرد خم می‌شود را چگونه کاملا شرعی و حقوقی توجیه کند!

یک دفعه دیدید استدلالی آورد و کار خانه شد شرط متعارف ضمن عقد و در همان حرکت اول حکم خدا برعکس شد و خانم محترم کیش و مات شد!🤔🤫

 

اگر خانم‌ها پیشنهاد محترمانه خداوند به آنها و تشویق آنها به کمک در مدیریت خانه و انجام امور منزل و بهره‌بردن از ثواب‌های عظیم آن را نپذیرند، بزرگ‌ترین ضربه به نهاد خانواده خواهد خورد! و الحمدلله اکثریت مطلق خانم‌ها از روی عشق و محبت، خودشان با کرامت و احترام به‌نظام یافتن خانه و خانواده کمک می‌کنند و ثواب می‌برند ولی آنهایی که نپذیرند، به این فکر نمی‌کنند که مرد خسته می‌شود و این زندگی یا به جدایی می‌کشد یا جهنم می‌شود؟!

همان خداوندی که کار کردن در خانه را وظیفه زن ندانسته و بابت «حسن التبعل» خوب شوهر داری، ثواب جهاد برای زن می‌نویسد برای حفظ شدن نظام خانواده یک حقوق شرعی هم برای مرد قرار داده است که مرد اگر بخواهد لجاجت کند و از این حقوقش سوءاستفاده کند، زندگی زن جهنم می‌شود و مجبور می‌شود از سر اجبار تن به کارهای خانه دهد!

👈به شرح حال در ایتا بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

دیروز به آرایشگاهی که تا حالا چندباری از آن نوشته‌ام رفته بودم. همانکه اولین بار یکیشان گفت: هرکس شش ماه آمد اینجا، شیشه‌ای نشد بیاید هر فحشی خواست به من بدهد، همانکه عکس شهیدشان را بزرگ در آرایشگاه زده‌اند و حکم قهوه‌خانه‌دارد.

مثل همیشه شلوغ بود و چند نفری هم برای دور هم نشینی آنجا بودند. آرایشگر فیلمی از یکی از دوستانشان نشان داد که پاهایش به علت بیماری قطع شده بود.

یکی از آنها که فیلم را دید گفت: معلوم است که پایش قطع می‌شود این همان پایی هست که با لگد زد توی سینه پدرش و کمر مادرش و از خانه بیرونشان کرد و پدر و مادرش چند وقت در شاه سیدعلی (نزدیک همان‌جا) چادر زده بودند.

تا او از این حرف‌ها زد یکی از مشتری‌ها گفت: بله دستی هم که مادرش را سر نماز بزند زمین باید قلم شود و همه با خود همان طرف زدند زیر خنده.

نگو مدت‌ها قبل این بنده خدا و آن مشتری جفتشان معتاد و هم‌منقلی بوده‌اند و حالا سال‌ها بود ترک کرده بودند. ماجرای زمین زدن مادر در نماز هم خاطره زمان اعتیاد بود، می‌گفت مادرم لیف می‌بافت و می‌فروخت، من خمار بودم، صاحب کارش آمد و لیف‌ها را خرید و چشم من دنبال پول مادرم بود، سر نماز توی مسجد رفتم پولش را بردارم مادرم نگذاشت و مادرم را زدم زمین.

شروع کردند از دزدی‌های عجیب و غریب زمان معتادی گفتن؛ می‌گفت: خمار که می‌شدیم فقط به این فکر می‌کردیم که چه چیزی را می‌شود دزدید، چندباری بلندگو و میکروفن مسجد را دزدیده بود، می‌گفت: حاج‌آقای مسجد با موتور گذاشته بود دنبالمان، باد در عبایش افتاده بود انگار Zoro افتاده است دنبالمان.

کولر یک خانه را دزدیده بودند برده بودند بفروشند، خریدار گفته بود این نو هست حیفه! می‌گفت: بردیمش از بلندی انداختیمش پایین داغان شد، گفتیم: خب حالا دیگه نو نیست بخرش! یک بار هم دونفری تابوت یک جنازه را دزدیده بودند و در خیابان راه افتاده بودند، برخی هم فکر کرده بودند واقعا تشیع جنازه یک معتادی مثل خودشان است و دلشان سوخته بود و اینها را همراهی کرده‌ بودند خلاصه همینجوری یک تشیع جنازه راه افتاده بود، این خاطرات را می‌گفتند و قه قه همه می‌خندیدیم از این حماقت‌ها! اما حالا هر دو اینها ترک کرده بودند و برای خودشان کار و احترام داشتند.

زمان اعتیاد خانه یکی از دوستانشان پاتوقشان بوده بود، می‌گفت: فقط آجر‌های خانه و در ورودی و شیر آب را نفروختیم، همه چیزش را فروختیم. می‌گفت یک بار موقع مواد کشیدن یکی از هم منقلی‌ها overdose کرد و افتاد مرد، بقیه رفقا از ترس مأمور در رفتند ولی من جایی نداشتم، جنازه را گذاشتم توی حمام، چندساعت یک‌بار آب سرد را باز می‌کردم رویش تا بو نگیرد تا بالاخره بعد از چندین روز پسران میت پرس و جو کرده بودند آمده بودند آنجا را گشته بودند و با جنازه بو کرده پدرشان زیر آب روبرو شده بودند.

خلاصه حرفشان این بود که آدم خمار هیچ نمی‌فهمد، فقط یک هدف دارد که به مواد برسد و برایش هر کاری می‌کند. برخی‌هاشان هستند که از ناموس و بچه خودشان هم مایه می‌گذارند و بعضا می‌فروشند تا به موادشان برسند.

 

📌خیلی‌هایی که سراغ مواد می‌روند عاقبت اعتیاد را ندیده‌اند. در روایت از حضرت امیر است: «التدبیر قبل العمل یؤمنک من الندم» فکر کردن پیش از کار، تو را از پشیمانی ایمن می‌دارد.

در روایت دیگری از حضرت: فقالَ لَهُ رسولُ اللّه ِ صلى الله علیه و آله : فإنّی اُوصیکَ إذا أنتَ هَمَمْتَ بأمْرٍ فتَدبَّرْ عاقِبَتَهُ ، فإنْ یَکُنْ رُشْدا فأمْضِهِ ، و إنْ یَکُنْ غَیّا فانْتَهِ عَنهُ .

وقتی می‌خواهی کاری کنی به عاقبت آن کار فکر کن اگر رشد در آن بود انجام ده و اگر گمراهی بود تمامش کن کنارش بگذار.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

امروز صبح ساعت ۶ می‌خواستم بروم خرید، یادم به یک سوپری افتاد که گفته بود ما ۲۴ ساعته بازیم.

رفتم، دیدم تازه داره باز می‌کنه، گفتم: شما که داری باز می‌کنی؟ من فکر می‌کردم ۲۴ ساعته هستین. گفت: من شاگردام جفتشون رفتن مشهد و منم دست تنهام، دیشب ساعت ۳.۵ مغازه رو بستم رفتم خونه، حالا آمدم، خب چه میشه کرد زندگی خرج داره باید تلاش کرد.

اون ساعت بازکردنش، مثل وقت بستنش، هیچ مغازه دیگه‌ای، حتی نانوایی هم باز نبود.

توی خریدهام برای بچه‌ها هم بستنی خریدم. صحبت‌هامون کشید به اینکه بچه‌ها واسطه رزق هستند، هر کدوم که میاد وضع مالی آدم یه سر و سامون می‌گیره، شروع کرد به تایید کردن، می‌گفت: من مغازه‌ام ۴۰ متر بود، بچه اولم که آمد شد ۵۵ متر، بچه دوم که آمد شد ۱۱۰ متر، الحمد لله با آمدن بچه‌ها با اینکه خرجمون خیلی بیشتر شد ولی کیفیت زندگیمون هم بهتر شد. بعد این جمله طلایی رو گفت: پس آدم نباید کمشون بگذاره!

من گفتم: آره بابا، بچه که زیاد میشه، برای چی دغدغه خرجشون رو داشته باشیم؟ خرجشون رو خدا میده اصلا ما روزی خور اونها هستیم. آدم اگه بتونه چرا نگذاره بچه گیرش بیاد؟!

صحبت که به اینجا رسید، ورق کاملا برگشت! بنده خدا گفت: حاج آقا من دوتا بچه‌ دارم دیگه هم نمی‌خواهم، مگه با این گرونی میشه خرج بچه داد؟! کودکستانش بردم گفته ماهی اینقدر، ما هفت‌تا داداش بودیم اگه من تنها بودم الان سه تا خونه داشتم و می‌دادم اجاره می‌نشستم تو خونه مگه خل بودم دیگه کار کنم!

من مونده بودم چی شد؟! حالا فهمیدم منظورش از: «آدم نباید کمشون بگذاره» یعنی نباید توی خرج کردن برای بچه‌ها کم بگذاره، نه اینکه آدم نباید کم بچه بیاره.

پرسیدم: مطمئنی اگه هفت‌تا نبودین، باز هم باباتون صاحب سه تا خونه می‌شد؟!

تا موقعی که حرف از خرج کردن برای بچه‌ها بود، بنده خدا موافق بود و شاهد می‌آورد که خرج بچه‌ها میرسه ولی وقتی صحبت از بچه‌دار شدن شد، استدلال و شاهد می‌آورد که زندگی خرج داره!

خیلی از مردم همینطور هستند و نتایج مختلفی در ذهنشون هست با استدلال‌های مستقل که اگه بشینن خوب فکر کنند می‌بینند چه مطالب متناقضی رو هم‌زمان باهم قبول دارند!

اینکه ما بخواهیم همه چیز رو با استدلال حل کنیم راه اشتباه است، خیلی از استدلال‌هایی که ما می‌خواهیم بیاوریم فطری هستند و خود افراد در موضوعات دیگر همین استدلال‌ها را قبول دارند، مشکل اصل در حجاب، فرزند آوری و... استدلال نیست بلکه گرایش‌ها،‌ الگوها، ایمان‌ها است. وقتی با صدها جذابیت یک سبک زندگی خاص را الگو کردی می‌بینی افراد آن را دوست‌ خواهند داشت و برای آنگونه شدن سختی‌هایش برایشان آسان می‌شود‌.

اینطور نیست که برخی از خانم‌ها یا آقایون بد پوشش، با لباس یا عینک یا کفششون خیلی راحت باشند ولی تحملش می‌کنند چون دوست دارند این سبکی خودشان را نشان دهند.

یادم هست بچه که بودیم یک مدتی آپارتمان نشینی، با کلاسی و مد شده بود و چه بسیار آدم‌هایی که خانه حیاط و حیات‌دار خود را می‌فروختند و می‌رفتند آپارتمان نشین می‌شدند! کاری که الان که آپارتمان نشینی عادی شده، برای خیلی‌ها باورش سخت است!

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

امنیت آسمانی...

🔻چند هفته پیش در یک برنامه تبلیغی، با بنده خدایی آشنا و همسفر شدم که مسئولیتش حفاظت شخصیت‌ها بود، صحبت‌ها خیلی گرم و صمیمی شد و خاطراتی برایم گفت، رزقش خوب بود و در جاهای مختلف و متنوعی ماموریت‌های جالبی بهش خورده بود.

این ماجرای شاه چراغ بهانه خوبی شد تا برخی از خاطراتش را بنویسم.

🔻می‌گفت:

یک بار قبل از یکی از سفرهای ریاست جمهوری به یکی از استان‌ها (بنده خدا ازم خواست، اگر جایی خاطره را نقل کردم اسم استان را نیاورم)، ایشون و یک نفر دیگه، چند روز قبل از سفر ریاست جمهوری میرن برای بررسی‌های امنیتی، البته ایشون پاسدار بود و می‌گفت: خود ریاست جمهوری تیم حفاظت مستقل از وزارت اطلاعات داره.

شب ساعت ۲:۳۰ یک سوپور شهرداری، میاد دم استان‌داری گزارش میده که من جلو در استان‌داری از زیر زمین، صدایی شبیه تیشه زدن می‌شنوم.

بچه‌های حفاظت استان‌داری جدی نمی‌گیرنش ولی خبر که به ما رسید ما گفتیم ما وظیفه داریم از کنار هیچ چیزی ساده رد نشویم و باید بررسی کنیم ببینیم چی بوده؟!

بررسی کردیم نزدیک استان‌داری یک قنات متروک قدیمی بود که قسمت‌هاییش الان با شبکه فاضلاب یکی شده بود. یک تیم چند نفره شدیم و رفتیم قنات رو بررسی کنیم، رفتیم داخل قنات، از قنات به فاضلاب رسیدیم و اول خم خم، بعد روی زانو و بعد مجبور بودیم سینه خیز بریم. ذره ذره از نفرات کم می‌شد و می‌گفتن ما جلوتر نمیاییم. از پایین با بالا ارتباط داشتیم و هرچه می‌رفتم به استانداری نزدیک‌تر می‌شد و باید می‌رفتم تا ببینم اون جایی که گفتن صدا میاد چیزی هست یا نه. سر و صورتمون پر از کثافت شده بود و دیگه از یک جایی من تنها شدم، سینه خیز رفتم تا رسیدم به یک چاله و حفره بزرگ، نور که انداختم توی دیواره‌اش پر از چاله‌های کوچیک بود که کنده بودن، کارکرد این چاله‌های کوچیک توی انفجار اینه که موادانفجاری رو می‌گذاری توش و پشتش رو جوری سیمان می‌زنی که فیتیله فقط وقتی روشن میشه بتونه به مواد برسه و قدرت تخریب چند برابر میشه، از بالا پرسیدم الان کجام؟! گفتن دقیقا زیر در ورودی استانداری! همونجا که سوپور گزارش صدای تیشه داده بود.

به رفیقم گفتم بیا خودت رو برسون و اون هم آمد و عکس گرفتیم.

بعد از گزارش ما، بلافاصله در استان‌داری جلسه فوق‌العاده با حضور استاندار و مسئولان حفاظتی برگزار شده بود، ما هم بعد از کمی از قنات بیرون آمدیم و فرصت نشد درست خودمان را تمیز کنیم و مستقیم رفتیم در جلسه و عکس‌ها را نشان دادیم و گزارش دادیم. استاندار تلاش داشت قبول نکند و سفر ریاست جمهوری کنسل نشود ولی ما هم مستقلا به حفاظت ریاست جمهوری  گزارش دادیم و آنها هم تصمیم گرفتن سفر را کنسل کنند.

می‌گفت: اگر در آن شب آن سوپور آن لحظه آنجا نبود و یا او در گزارش دادن بی‌خیال می‌شد یا ما یک ذره تعلل می‌کردیم، ممکن بود با یک فاجعه امنیتی روبرو شویم، اما خدا به دلمان انداخت حساس شویم و ول نکنیم، ما به این نتیجه رسیده‌ایم که ما یک بخش خیلی کوچکی از کار هستیم و بخش اصلی خداست که کار ما را کامل می‌کند.

 

مورد دیگری که می‌گفت، این بود که: یک بار در قم آماده باش ۱۰۰ درصد می‌دهند، همه نیروهای نظامی ارتش، سپاه، انتظامی، اطلاعات، آتش نشانی و... همه آماده باش بودند، چون در دستگیری تیم‌های خرابکاری و کار اطلاعاتی فهمیده بودن یک تیم قراره توی قم بمب‌گذاری کنه اما کی و کجا رو نمی‌دونستن!

کمی می‌گذره و خبری نمیشه تا اطلاع می‌دهند اون‌ها رو در گلزار تهران شناسایی کردن و یک تیم ویژه از سپاه با هلیکوپتر از پادگانی در جاده کاشان قم،(اسم پادگان را گفت من یادم نیست.) میره و درگیر میشه و قضیه تمام میشه.

با واسطه نقل می‌کرد از یکی از تروریست‌ها که دستگیر شده بود می‌پرسن چی شد چرا شما توی قم عملیات نکردین؟! گفته بود: ما رفتیم حرم عملیات انتحاری کنیم، قرار بود یک نفر در ورودی عملیات انتحاری بزنه بعد که مردم برای کمک جمع شدن دومی عملیات کنه ( فکر کنم گفت سومی هم بره توی حرم یا همون دومی بره تو حرم، عملیات کنه، ابهام از بنده نویسنده است.)

اما نزدیک ورودی دیدیم یک زن قد بلند پوشیه‌ای چشم انداخته داره ما رو نگاه میکنه. جابجا شدیم دیدیم دست بر نمی‌داره و هرجا میریم دنبالمون هست، به همین خاطر ترس افتاد در دلمان که لو بریم و عملیات ناموفق بشه، رفتیم نقشه دوم که مصلی بود، عملیات کنیم (فکر کنم گفت اون روز برنامه‌ای در مصلی قم بوده) و قبل از عملیات مجدد، باز دیدیم همون خانم اونجا هم هست و چشم انداخته به ما نگاه میکنه و ول‌کن نیست. دیگه خیلی ترسیدیم و سریع از قم خارج شدیم آمدیم گلزار تهران که اونجا شناسایی شدیم  و کار به اینجا رسید.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

دیشب جایی امام جماعت بودم، بنده خدایی بعد از نماز تشکر کرد و گفت: «ممنونم از آروم نماز خوندنتون، بعضی از امام جماعت‌ها که نماز می‌خونن خیلی تند نماز می‌خونن، مگه خود شما روحانی‌ها برای ما حدیث نمی‌خونید که مثل کلاغ نماز نخون! تند تند نک بزنی به مهر و تمام کنی ولی گاهی همین هم لباس‌های شما نعوذ بالله همینجور نماز می‌خونند.»

من هم دیدم این مدح من نشد اعتراض به اون طلبه‌ها هست و خواستم اعتدالی بوجود بیاورم و گفتم: «خب البته گاهی طلبه‌ها، بنده خدا مجبور هستن که نماز جماعت رو اینجور بخونند، من خودم با اینکه نماز جماعتم رو تندتر از نماز فرادای خودم می‌خونم، باز احساس می‌کنم گاهی برخی مأمومین زودتر سجده و رکوع میرن. امیرالمؤمنین علیه السلام می‌فرمایند: «صَلُّوا بِهِمْ صَلَاةَ أَضْعَفِهِمْ وَ لَا تَکُونُوا فَتَّانِینَ» در نماز جماعت باید رعایت حال ضعیف‌ترین افراد را کرد.»

بنده خدا مثل خیلی از قمی‌ها نخونده درس معلم بود و گفت: «بله می‌دانم باید رعایت حال اضعف افراد را بکنید ولی اضعف افراد همیشه در سریع خواندن نیست، باید اعتدال داشت، گاهی اضعف افراد از جانب آرام خواندن هم هست، افراد پیر نمی‌توانند زود خم و راست شوند و اذکار را تند بگویند، در فهم اضعف افراد آنها را هم باید دید، پس نه خیلی تند و نه خیلی آرام باید خواند.»

من دیگه واقعا توجیهی برای کار آن طلاب نداشتم و فقط گفتم: «چقدر دقت خوبی داشتین، بنده به رعایت اضعف افراد از این طرف توجه نداشتم.»

رعایت حال ضعیف‌ترین افراد را کردن، مخصوص نماز نیست، همیشه در همه کارهای جمعی لازم است اما در فهم ضعیف‌‌ترین هم باید هنر سرجمع گیری داشت و جوانب مختلف را دید و از حالت اعتدال خارج نشد.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

زندگی طلبه‌ها

چند وقت پیش یک دورهمی با طلبه‌های سطح داشتم، اول از همه بهشون گفتم شما چقدر شهریه می‌گیرین؟! رقم‌ها از آنچه انتظار داشتم خیلی پایین‌تر بود.

بعد قیمت یک خانه معمولی را گفتم، قیمت ماشین و گوشت و مرغ و میوه و...

پرسیدم به نظرتان با این شهریه می‌شود خانه و ماشین خرید؟! می‌شود یک زندگی حداقلی را داشت؟!

شهریه متاهل‌ها را هم گفتم و همه تصدیق کردند با این شهریه، حتی زندگی حداقلی اجاره نشینی هم نمی‌توان داشت.

بعد خاطرات خودم و دوستانم را گفتم تا باورشان شود گرانی همیشه بوده است، شهریه طلبه‌ها هم همیشه کفاف یک زندگی حداقلی را نمی‌داده است، نه اینکه الان خیلی اوضاع خراب شده باشد، الان تازه خوب هم شده است.

همه تصدیق کردند که با حساب و کتاب دو دوتا هیچ کدامشان آینده روشنی نخواهند داشت.

بعد گفتم خب زندگی طلبه‌هایی که ۱۵ تا ۲۰ سال در حوزه هستند و خوب درس می‌خوانند تبلیغ می‌روند و خلاصه اهل زحمت کشیدن هستند را بروید ببینید، من که هرچه دیده‌ام همه در کیفیت خوب و متوسط به بالای جامعه زندگی می‌کنند، غذای خوب، ماشین متوسط جامعه، معمولا خانه هم یا از خودشان است یا به هرحال در خانه نسبتا خوبی زندگی می‌کنند. حداقل مسافرت مشهد و عراق هرسالشان هم به راه است. معمولا چندتا هم بچه دارند که لباس و ظاهر خوبی دارند.

بله اوضاع ظاهری آنها طوری هم نیست که مردم به طمع دنیا به حوزه بیایند ولی واقعیت زندگی آنها خوب و رضایت بخش است.

خب پس آن دو دوتاها کجا رفت؟! چرا ما چشمانمان را باز نمی‌کنیم؟! همه چیز به حساب و کتاب‌های ما نیست.

«الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشَآءِ ۖ وَاللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَفَضْلًا ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ» (۲۶۸ - البقره)

هر وقت در این دو دوتا چهارتاها و ترس از آینده افتادیم، بدانیم در بازی شیطان افتاده‌ایم.

شیطان وعده فقر می‌دهد و خدا وعده مغفرت و فضل، استحقاقی از ما نیست اما از فضل خداوند روزی خواهیم خورد، خدا هم ندار نیست.

باید چشم‌ها را باز کرد، درست دید، خدا را دید، این داستان فقط مربوط به طلبه‌ها هم نیست، همه همینطور هستند.

...........

در پاسخ به این یاداشت بحث‌های جالبی در کانالم راه افتاد که تبدیل شد به یک پویش به نام خدا هست.

برخی مطالب را خودم می‌نوشتم برخی هم مخاطبان و دوستانم می‌فرستادند و آنها را در ادامه می‌آورم:

یکی از اساتیدم که خیلی هم موفق است و صاحب تالیفات مطرح و فرد نسبتا مشهوری است، در تلویزیون و... هم حاضر می‌شود و اوضاع زندگیش هم نسبتا خوب است، می‌گفت: وقتی می‌خواستم حوزه بیایم پدرم به من گفت چه کسی می‌خواهد خرج تو را بدهد؟! به آن فکر کرده‌ای؟! می‌گفت: به پدرم گفتم یک کسی را می‌شناسم خیلی پول دار است، به من گفته برو خیالت راحت خرجت با من. پدرم نمی‌دانست من منظورم خداست و واقعا فکر کرد یک کسی به من این وعده را داده است و دیگر چیزی نگفت.

به حوزه آمدم خدا را شکر، خدا هم همیشه حواسش به من بوده است.

📌دوستان عزیزم اگر ماجراهای جالبی دارید بفرستید تا منتشر کنم.

این ماجراها قوت قلب دیگران است بارها بازخوردهای خیلی خوبی از نوشتن این ماجراها دیده‌ام.😊

..................

خودم وقتی می‌خواستم به حوزه بیایم پدرم استرس آینده‌ام را داشت اما مثل همیشه مخالفتی نمی‌کرد و می‌گفت من نظرم را به تو می‌گویم ولی هیچ اجباری در کار نیست و خودت باید تصمیم بگیری.

پدرم گفت: من دوستی داشتم که بعد از دانشگاه، رفت حوزه، زمان گذشت و چند وقت پیش در مسجد دیدمش داشت تند تند نماز می‌خواند، پشت سر هم، تعجب کردم و پرسیدم چکار می‌کنی؟ گفت: نماز استیجاری گرفته‌ام. حالا من به تو می‌گویم می‌روی فردا روز اینطور نشوی!

خدا همان لحظه به دلم انداخت صحبت‌هایی با خدا کردم و بعد به پدرم قول دادم خیالتان راحت اگر روزی قرار شد من به این شرایط بیافتم حوزه را کنار می‌گذارم.

الحمد لله هم بعد از حوزه آمدن همیشه اوضاع بهتر و بهتر شد، طوری که همیشه برایم تعجب بود که چرا خداوند اینقدر زیاد به من لطف می‌کند و چون عدم استحقاق خودم را می‌دانستم، گاهی نگران می‌شدم که نکند در سنت استدراج هستم، تا اینکه فهمیدم نعمت خدا اگر با شکر همراه باشد، استدراج نیست‌.

«أَمَّا مَعَ اَلْحَمْدِ فَلا»

..........

کانال حوزه توییت که کانال خوبی هم هست در گذشته این چنین پویشی راه انداخته بوده، اولین پست آن که در این مورد نوشته و مطالب طلاب بعد از آن آمده را می‌توانید از لینک زیر شروع به مطالعه کنید.👇

https://eitaa.com/HozeTwit/8624

.....................

متن از یکی از مخاطبان👇

سلام علیکم

یکی از تجربه‌ها و عنایت این بود:

سال دوم طلبگی برای عروسی برادرخانم دعوت بودیم رسم هدیه هم مرسوم هست خلاصه دست وبالم چیزی نبود، یادم هست مدرسه معصومیه مسابقه کتاب امر به معروف و نهی از منکر حاج آقا قرائتی گذاشته بود و به نفر اول ۱۵۰تومن، نفر دوم ۱۰۰ و نفرسوم ۵۰ به قید قرعه جایزه می‌دادند، من شرکت کردم چند روز رفتم بعد مسابقه گفتم کی قرعه کشی می‌کنید، چند بار امروز و فردا کردن اتفاقا یکی دو روز قبل از عروسی قرعه کشی کردن و جالب بود بین ۴۰الی ۵۰نفر اول اسم من درآمد ....قضیه برا سال ۹۳و ۹۲ هست.

.........

پیام یکی از دوستان عزیز که طلبه موفقی هم هستند. کاش می‌شد جزئیات بیشتری که خبر دارم خیلی هم جذاب است را بنویسند.😊😉👇

تا قبل از ورود به حوزه و در زمانی که دانشجو بودم، در برابر هر بار درخواست و اعلام من به خانواده برای شروع فرآیندهای خواستگاری، تنها یک جواب معروف از سوی مادر و پدر میشنیدم : هر زمان دستت در جیب خودت رفت بعد...

هنگامی که تصمیم به آمدن حوزه گرفتم در ابتدا خانواده مخالف بودند اما با دیدن اصرار من صرفا در این حد کوتاه آمدند که جلوگیری نکنند و احترام بگذارند هرچند باز هم مخالف بودند و یکی از مهمترین دلایلشان هم این بود : مگر می شود با شهریه ی طلبگی زندگی کرد و تشکیل خانواده داد؟؟

با شروع طلبگی و باقی ماندن نیاز به ازدواج، یکبار که باز درخواست خود را با مادر مطرح کردم ناباورانه جواب سابق را نشنیدم و این بار کاملا همدلانه قرار بر شروع فرآیندهای سنتی و پیدا کردن مورد و... شد.

خودم هم باور نمیکردم اما این بار حتی یک بار هم خانواده ی خودم از من نپرسیدند که اگر خانواده ی عروس از ما پرسیدند درآمد فرزند شما چقدر است و خانه و ماشین و... چه دارد؟ چه جواب بدهیم؟؟؟

خلاصه چند مورد از سوی آشنایان معرفی شد و جلسات خواستگاری برگزار شد و بعد از دو سه مورد درنهایت به مورد نهایی رسیدیم و کار بدون مانعی جلو رفت (قبل از این مورد آخر خیلی خاص و ویژه از سلطان طوس درخواست کرده بودم که کار ازدواج حقیر را به سامان برساند)

تمام دارایی و پس انداز حقیر که حاصل کارهای در زمان دانشجویی بود به اندازه ی یک النگویی شد که در زمان جاری شدن صیغه ی محرمیت (عقد موقت) به عنوان مهر تعیین شد و تقدیم عروس خانم شد!!!

بعدها و بعد از ازدواج یک بار پدرخانمم اینطور به من گفت: "برای خود من خیلی جالب است که ما برای موردهای معمول خیلی سختگیری میکردیم اما در مورد تو حتی یادمان نبود بپرسیم درآمدت چقدر است و چه داری؟"

و همینطور بعدها متوجه شدم خانواده ی همسرم بعد از آنکه دو دخترشان را به شهرهای دیگر داده بودند تصمیم گرفته بودند دختر آخرشان را به غیر از ساکن شهر خودشان (شیراز) ندهند اما خودشان هم تعجب میکردند که این مورد هم که از اول معلوم بود داماد ساکن قم خواهد بود بدون آنکه در خاطرشان باشد که چه تصمیمی گرفته بودند کارها جلو رفت و تمام شد...

الحمدلله الان رابطه ی بسیار خوبی هم با خانواده ی همسرم داریم و آنها شهر قم را هم دوست دارند و سفرهای خاطره انگیزی به قم داشته اند.

الحمدلله خانواده ی خودم هم علی رغم مخالفتشان با حوزه آمدن بنده، حمایت و همراهی خودشان را داشته اند تا کنون و بعد از گذشت سیزده سال از آن ماجراها...

الان نیز به حمدالله و المنت دو فرزند دارم و خانه و ماشین هم از خودم دارم و چرخ زندگی به برکت کرم حضرت معصومه(س) می‌چرخد...

..........

پیام یکی از مخاطبان👇

سلام

وقتی به حوزه آمدم به خانواده‌ام نگفتم چرا که مخالفت اونا و ترس از معیشت من موجب رنجش آنها می‌شد، گفتم می‌روم تهران کاری پیدا کرده‌ام تا راضی شوند که بیایم ولی من همیشه واقعا اعتقاد داشتم که خدا در روزی رسانی هوایم را دارد، مخصوصا که تازه ازدواج کرده بودم روی قولش در تامین معاش زن بچه  حساب ویژه ای باز کرده بودم و باتوکل تصمیم به این کار را گرفتم همیشه متوجه بودم همینکه پولم به ته می‌رسید تمام نشده روزی جدید می آمد و من روزگار می‌چرخاندم تا اینکه زد و خدا دختری به ما هدیه داد و بچه دار شدن ما درست خورد به دوران گرانی سرسام آور پوشک، یک شب که بچه پوشک تمام کرده بود و من پولی نداشتم، خانمم از من خواست که برای بچه پوشکی تهیه کنم، همینجور مات ماندم و اندوهی دلم را گرفت که الآن چیکار کنم و به ذهنم هم خورد که خدا خودش تضمین کرده روزی بچه ها رو، پس چرا الآن من پول پوشک این نوزاد را ندارم.

همان لحظه پیامکی به گوشیم رسید دیدم که مبلغی به حسابم آمده نگاه کردم دیدم که مبلغ اگه اشتباه نکنم به  اندازه همان پول پوشک بچه بود از تعجب مبهوت ماندم و هیچ وقت نفهمیدم پول از کجا آمد ولی چیزی که برایم ثابت شده بود دست خدا را در زندگی طلبگی ام می‌دیدم که هیچوقت مرا در معیشت زن و بچه شرمنده نکرد.

..........

شبیه این ماجرا در زندگی عمده کسانی که دنبال انجام تکلیف هستند، چه طلبه و چه غیر آن فراوان دیده می‌شود.

ظاهرا خدا دوست دارد با چراغ روشن بنزین حرکت کنی و سر وقت پمپ بنزین هم برایت جور می‌کند، فقط تو نترس و با چراغ روشن بنزین حرکت کن.😊

یکی از اساتید می‌گفت من مواردی بوده پول نداشته‌ام و وقت بیمه ماشینم رسیده بوده با این وجود رفته‌ام سمت دفتر بیمه در همان زمان دم در دفتر بیمه پول به حسابم آمده یا موردی دیگر می‌گفت به فروشگاه می‌روم با خانواده و پول در کارتم نبوده ولی تا موقع کارت کشیدن  پول آمده.

یکی از رفقا می‌گفت در ماجرای فوت پدرش هزینه‌های کفن و دفن زیاد شده بود و من هم مانده بودم چه کنم؟! به کسی هم نمی‌خواستم بگویم پول ندارم، توکل بر خدا کارتم را دادم و رمز را گفتم کارت کشید و عملیات موفقیت آمیز! مانده بودم یا خدا چه شد؟! چند دقیقه بعد یکی از دوستان آمد در گوشم گفت فلان مبلغ واریز شد‌.☺️

خود بنده تقریبا هر ماه از این موارد دارم، ماه مبارک رمضان تصمیم گرفتم افطاری دهم و به خدا گفتم خدایا من که نمی‌خواهم اسراف کنم می‌خواهم برای رضایت تو و شاد کردن دل دوستانم و جمع شدنمان افطاری دهم، خلاصه سه بار افطاری دادم و سه بار پولم به ته رسید و دوباره شارژ شد‌. الحمد لله در این سال‌ها توکل خانمم از خودم بیشتر شده با اینکه گاهی به او می‌گویم دیگه پولم ته کشید و تمام شد. می‌گوید: تو همیشه همین را می‌گویی خدا بزرگ است و خودش می‌رساند و دوباره یک لیست خرید به من می‌دهد معمولا هم کم نمی‌گذارد.😄 من هم مجموعه کارت‌هایم را بر می‌دارم می روم یک عابر بانک که کسی نباشد پیدا می‌کنم، آنقدر موجودی می‌گیرم تا بالاخره آن کارتی که شارژ شده را پیدا کنم و تا حالا هم همیشه به قدر نیاز شارژ شده بود الحمد لله.🤲

البته یکی دوبار مجبور شدم قرض بگیرم ولی بعدا فهمیدم پول در فلان کارت یا فلان‌جا بوده درست فکر نکرده‌ام و زود سراغ گزینه قرض گرفتن رفته‌ام.

پیشنهاد می‌کنم ماجرای خانه خریدنم را هم بخوانید.👇

https://eitaa.com/sharhe_hal/4606

..........

✍️ جایزه کتاب سال...

ماجرای جالبی در ادامه پویش خدا هست دارم.

وقتی خانه جدید خریدیم همه تجهیزات لازم را گرفتیم الا فرش که پول برای آن کافی نبود.

فرش قبلی و موکت بود ولی کافی نبود و موکت‌ها هم چون برش خانه قبل داشت، چندان قابل استفاده نبود.

به خانمم قول دادم فرش هم می‌خریم، مدتی گذشت تا اینکه بالاخره زنگ زدند و گفتند شما برنده جایزه کتاب سال شده‌ای. گفتم خب بفرمایید؟ قبل از هر صحبتی گفتند شماره حساب سیبا بدهید. همایش هم فلان موقع است اگر بتوانید تشریف بیاورید.

گفتگو تمام شد و یاد یکی از اساتید افتادم که می‌گفت اوضاع مالی خوبی نداشتم و از رادیو شنیدم چیزی به اسم جوان نخبه هست و من هم رزومه و مدارکم را فرستادم. زمان احمدی نژاد بود، چند وقت بعد ۳۵ سکه بهار آزادی به من دادند، آن زمان برای اینکه نخبه‌ها را در فضاهای مختلف حمایت کنند در اینطور قالب‌هایی آنها را تامین می‌کردند.

با خودم گفتم آن بنده خدا یک رزومه فرستاده، حالا من که خودشان آمده‌اند دنبالم، حالا زمان رئیسی، سید محرومان است، ۳۵ سکه ندهند، یک سکه که می‌دهند. اصلا یک ربع سکه که می‌دهند، همین هم بدهند خدا را شکر.😂

به خانمم گفتم: خانم پول فرش جور شد، پاشو بریم سرای ایرانی. خانمم گفت: خب فرش باید جفت باشه. گفتم: باشه جفت باشه. پیش خودم گفتم: خدا از این دست رسونده بگذار من هم از اون دست بدهم. فرش خودمون رو هم دادیم یک کسی که نیاز داشت.

به خانمم گفتم کم نگذار برو هر فرشی دوست داری بخر!😄

وسط بررسی فرش‌ها موقع مباحثه‌ام بود، رفتم بحث برخط انجام دادم وقتی برگشتم دیدم بچه‌ها در قسمت دوچرخه فروشی دارند بازی می‌کنند.

خانمم برای سرگرم شدن بچه‌ها آنها رو برده بود پیش دوچرخه‌ها. آنجا هم دوچرخه را می‌دهند هرچه بچه خواست بازی کند. عجب پلتیکی! دیگه مگه بچه کوتاه می‌آمد، سرای ایرانی رو گذاشته بود روی سرش که من این دوچرخه رو می‌خواهم.

گفتم: باشه و اونم فاکتور کردیم.

خانمم پرسید: حالا پول از کجا آوردی؟! گفتم: خیالت راحت تو برو فرش رو بخر. خلاصه دیگه فرش دم دری و فرش اتاق و رو فرشی هم اضافه شد و یک خرید سنگین!

پول مادر خانمم دستم بود، قرار بود براش خرید کنم، گفتم حالا اینو می‌دهم، بقیه‌اش هم چک می‌دهم، جایزه کتاب سال که واریز شد همه رو تسویه می‌کنم.

خلاصه خرید رو انجام دادیم.

یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته شد، نه خبری از جایزه کتاب سال شد نه خرید مادر خانمم نهایی شد.

هر روز هم استرس من بیشتر می‌شد. تا اینکه برادر خانمم زنگ زد گفت برنج که چند ماه قبل سفارش داده بودی خریدم، ۴ میلیون پولش رو بریز به کارت مامان!😭

موندم چه کنم؟! چند روز بعد موعد خرید مادر خانم شد و پول جور نشد! فروشنده منو می‌شناخت و هرچی جنس می‌خواستم بدون پیش پرداخت بهم می‌داد. جنس‌ها رو فرستادم، به مادر خانمم هم گفتم: راستش پول شما رو خرج کردم حالا دو سه ماهه تسویه‌اش می‌کنم و اوشون هم گفت: فدای سرت‌.

رسید موعد همایش جایزه کتاب سال، گفتم لابد می‌خواستن سکه بدهند دیگه پول واریز نکردند!😂

رفتم تهران، خانمم گفت: برای مراقبت از بچه‌ها، مرخصی ندارم و باید رزرو بگیرم، اینقدر پول می‌خواهد گفتم بگیر نگران نباش جبران میشه!😄

تهران هم یه مسیر رو مجبور شدم با اسنپ برم و دوباره آخرین هزینه رو هم دادم.

همایش سنگین بود، رئیس دانشگاه آزاد، معاونت علوم و تحقیقات و... اساتید دانشگاه و...

گفتم الحمد لله جایزه از ربع سکه به تمام سکه ارتقاء یافت!😄

بعد از سخنرانی‌های عزیزان مبنی بر لزوم حمایت از نویسندگان در زمینه انقلاب اسلامی، دیگه گفتم واقعا اینقدر رو دیگه انتظار نداشتم.😂

خلاصه رفتیم دقیقه ۹۰ و تقدیر و تشکر، یک لوح تقدیر دادند و یک تندیس!

گفتم: لابد سکه را داخل لوح تقدیر گذاشته‌اند!😂

مثل کسی بودم که موقع سقوط آزاد، فکر می‌کند لابد الان قراره بال دربیاره!

همان لوح تقدیر و تندیس، شد جایزه کتاب سال. البته چند ماه بعد ۳ میلیون بدون اطلاع از مبداء به حسابم آمد که شاید هم آن جایزه کتاب سال بوده.

خدا می‌خواست ما را فرش دار کند جایزه کتاب سال به ما داد، البته اعتماد کردم به جایزه کتاب سال و به آن نرسیدم.

«وَلَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَىٰ دُونَ الْعَذَابِ الْأَکْبَرِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ»

خداوند می‌گوید: قبل از کتک یک پس کله بهت می‌زنم، اگر گرفتی حل میشه اگر نگرفتی اون وقت کتک در کار است.

الحمد لله زود فهمیدم از کجای مسیر اشتباه رفته‌ام و مسیر را اصلاح کردم در نتیجه مسیر رحمت شروع شد، بدهی‌های فرش هم چهار پنج ماهه تسویه شد، چک‌هایش هم تا اینجا برگشت نخورده الحمد لله.

از باب «یُبَدِّلُ اللهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ» گذشته بد هم مقدمه رحمت می‌شود.

خلاصه هرچه خرج کردی روزی‌ات شده، به ما سوی الله هم اعتماد نکن حتی جایزه کتاب سال.😂

بر درِ شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بِنْشَستَم خدا رزّاق بود.

.........

اینم خاطره یکی از دوستان خوب خودم که خیلی هم خوش روزی هست و از سال اول باهم رفیق هستیم.👇

سلام

برای یک مسئله‌ای  قریب به سه میلیون پول نیاز داشتم که باید جورش میکردم، یه مقدار(دقیقا انقدر👌) ذهنم مشغول شده بود ولی چون اصولاً خوش روزی هستم و تو خرج کردن هم بدون حساب و کتاب خرج میکنم و بحمدالله یادم نمیاد جایی به سختی خورده باشم، زیاد نگرانش نبودم. همون ایام بود که یه شب با خانم رفتیم برای دخترم لباس بخریم، تو مغازه بودم که یک آقای عرب زبانی آمد و سلام علیک گرمی کرد، با خودم گفتم لابد سؤال شرعی داره، آقو دست دادن ما همانا و اومدن یه صد دلاری کف دستمون همانا! 😄 حالا دلار اون موقع چند بود؟ حول و حوش 30 تومان! فهمیدم همون یه مقدار👌 هم نیاز به درگیری ذهنی نداشت و خدا حواسش به همه چی هست! 😉😊

..........

یکی از اساتید ما که بسیار خوش روزی است چیزی در سطح همین رفیقم، بلکه بالاتر.

می‌گفت: عراق در یک مغازه بودم، می‌خواستم با پول ایرانی خرید کنم، یک بنده خدایی گفت: دادا چرا با ریال خرید می‌کنی؟ باس می‌رفتی دلار می‌خریدی بعد می‌آمدی تبدیل می‌کردی به دینار، اینقدر به نفعت می‌شد.

می‌گفت: بهش گفتم دادا خدا به من اینجوری با دو دوتا چهارتا پول نداده که حالا با دو دوتا چهارتا خرج کنم.

همین استادم می‌گفت من تعمد دارم هر وقت خرید می‌کنم برای خانواده قبض اون رو قایم می‌کنم تا نبینن چقدر گرون شده و اذیت بشن، دوست دارم، به جانشون بشینه.

خلاصه اگر سخت گرفتیم سخت میشه اگر نگرفتیم سخت نمیشه.

این رفیقم که این ماجرا را فرستاده بسیار خوش روزی هست جوری که چندباری ماشین ثبت نام کرده و برنده شده و بهم گفت بیا برای تو هم ثبت نام کنم ماشین برنده شی.😄

به نظر من میرسه نکته خوش روزی بودنش هم خوش نیت بودن و دست و دل باز بودنش هست.

........

اینم پیام یکی از مخاطبان👇

۱۴ سال در حوزه قم بودم؛

۸ سال عضو استعدادهای برتر حوزه؛

سطح ۳ فلسفه اسلامی دارم؛

۴ سال هم تدریس رسمی در قم داشتم؛

از سال دوم حوزه هم مرتب به تبلیغ رفتم؛

بعد از ۱۰ سال زندگی متاهلی

به خاطر مشکلات مالی مجبور شدم از قم بروم و در شهرستان شاغل بشوم.

وقتی اومدم شهرستان ۲۰ میلیون پول پیش داشتم.

بعد یکسال کار قراردادی، اول خرداد قراردادم تمدید نشد؛

الان هم با کلی قرض، عبادات استیجاری و اقساط فراوان منتظر هستم که کی شهریه بنده مجددا وصل می‌شود.

در این ۱۴ سال فقط یکبار توفیق زیارت عتبات را داشتم آن هم سال ۹۱ و با پول عبادات استیجاری.

احتمال قوی اشکال از بنده است که تقوای لازم را نداشته‌ام.

خدا باعث و بانی مرکز خدمت را رحمت کند که لا اقل مثل بقیه کاملا طلبه رو فراموش نمی‌کنن.

این هم یک تجربه.

......

پاسخی به این دوستمان دادم که گزیده‌ای از آن را اینجا می‌آورم.👇

سلام و رحمة الله خدا به شما خیر کثیر دهد.

شنیدن این جنس تجربه‌ها هم خوب است ولی مطمئنا مشکلی یک جای کار است.

مواردی بوده که مشکلاتی داشته و دارند ولی وقتی به آنها نزدیک می‌شوی، می‌بینی اهل زحمت کشی نیستند، نشسته‌اند، نه درس می‌خونن نه تبلیغ میرن، نه هیچ کار دیگه.

برخی دیگه اهل شکر و حسن ظن به خدا نیستند، برخی اهل ناله زدن هستند در حالی که هرجور اوضاع آنها را می‌بینی بد نیست ولی خودشان را با تاپ‌ترین افرادی که واقعیت زندگیشان را هم نمی‌دانند، مقایسه می‌کنند و احساس بد بختی دارند.

اما اگر اهل زحمت کشیدن، شکر و حسن ظن به خدا هستیم، بدانیم سختی کشیدن‌های موقت جزئی از برنامه رشد ما است، هرکس را ببینید در مقاطعی سختی‌هایی کشیده‌ است، همیشه هم کسانی که از مسیر سختی به جایی می‌رسند به موفقیت بالاتر و با ثبات‌تری می‌رسند. آیت الله حائری شیرازی می‌فرمودند:

هر کدام از شما طلبه‌ها، در زندگی مشکلاتتان بیشتر است، مطمئن باشید می‌خواهند تو را سازنده گروه بیشتری بکنند.

ما باید هنر کلی و سرجمع دیدن داشته باشیم، در این صورت می‌بینیم اکثریت موارد، افراد سرجمع زندگی آنها مثبت است.

با همه این وجود که عرض شد اما گاهی سختی‌ها خیلی طولانی می‌شوند، آنجا دیگر باید دقت کرد مشورت کرد تا مشکل را حل کرد.

دوستی داشتم نزدیک پنج سال اوضاعش خوب نبود، می‌گفت: نگاه کردم دیدم ته دلم به پدرم امید بسته‌ام که خرجم را بدهد، نه خدا.

از وقتی باورم شد که طلبه‌ام و از پدرم کاملا قطع امید کردم الحمد لله اوضاع عوض شد و حتی پدرم هم بعد از آن کمک‌هایی به من کرد.

یا مثلا خیلی از ماها به علت ترس از فقر فقیرانه زندگی می‌کنیم، توکل نداریم خرج کنیم، خودمان و خانواده‌مان را سختی می‌دهیم.

همه پول کم می‌آورند ولی هنر این است که وقتی هم پول کم داری آرامش داشته باشی و با توکل خرج کنی.

هر وقت نعمتی آمد، از خدا تشکر کنیم و اعتراف کنیم که من استحقاقی ندارم و خداوندا از لطفت ممنونم.

دوستی می‌گفت بعد از کلی سختی به سامراء رسیدیم، هیچ غذایی گیرمان نیامد گفتیم حتما گرسنگی به خیر ما بوده است و همینکه به حرم رسیده‌ایم از سرمان هم زیاد است. از فردایش چند وعده غذای بسیار عالی پشت سر هم و جای خیلی خوب و همه چیز جور شد، این پاداش آن ناشکری نکردن و طلبکار نبودنمان بود.

 پیشنهاد می‌کنم خودمان را روزی خور از دست امام زمان بدانیم، پدرمان امام زمان واسطه روزی ما هستند پس هر وقت روزی نصیب ما شد، پیش خدا برای حضرت دعا کنیم: «اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان»

اگر چنین باشیم ان شاء الله خداوند ما را خوش روزی می‌کند.

البته موارد شاید نادری هستند که طبیعت آنها با سختی و بلا مقرب‌تر به درگاه الهی است، بر اساس روایات خداوند این افراد را در همان فضایی که مقرب‌تر هستند نگه می‌دارد.

👈به شرح حال بپیوندید.
 

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

🔻پدرم در سال ۷۰، سی ساله بود، می‌گفت: در بچگی ما، تفریح با کار بود، بچه‌ها تا بچه بودند می‌رفتند چوپانی یا کمک پدر کشاورزی می‌کردند، کمی که بزرگ‌تر شدیم، خاور و نیسان آمده بود و با آنها می‌رفتیم جاده یا بار فروشی. اما من که درس‌خوان بودم در کنار بارفروشی به مدرسه شبانه روزی رفتم و دیپلم گرفتم و بعد هم برای لیسانس دانشگاه تهران رفتم. آن زمان پیشرفته‌ترین چیزی که ما داشتیم یک ماشین‌حساب casio بود که محاسبات سخت را کمی راحت‌تر انجام می‌داد. بعد هم که خوردیم به حوادث انقلاب و جنگ.

عموم آن نسل سختی کشیده و با حوصله بودند و دیگر توسری خور نبود. حزب‌الهی‌هایش که همان کودکان در گهواره خمینی بودند خیلی بیشتر.

 

من در سال ۹۸ سی ساله بودم. وقتی تازه کامپیوتر آمده بود، پدرم یکی خرید، آن زمان شاید کم‌تر از یک درصد جامعه کامپیوتر داشتند، پدرم کامپیوتر را در دفتر مدرسه‌ غیر دولتی‌اش، روی میز خودش گذاشته بود و بچه‌های مدرسه هی سرک می‌کشیدند تا از پنجره کامپیوتر را ببینند چه شکلی است؟!

آن زمان با سیستم عامل DOS کار می‌کردیم، شبیه برنامه‌نویسی بود. CD هم هنوز درکار نبود، فلاپی داشتیم با حداکثر ۲ مگ حافظه. اینترنت هم که جای خودش. عصرها که می‌شد بچه‌های کوچه همه بیکار بودند و می‌ریختند توی کوچه فوتبال بازی.

جوانی حزب‌الهی‌های نسل ما با انقلاب تکنولوژی‌های مرتبط با کامپیوتر و جنگ فرهنگی پیوند خورد و ایمانی قوی‌تر و عمیق‌تر از نسل پدرم را طلب می‌کرد.

 

مدت کوتاهی بعد از فلاپی، CD آمد، کم کم بساط نوارها و ویدئو کلوپ‌ها هم جمع شد، کمی که گذشت فلش و اینترنت هم اضافه شد. از اوایل دهه ۸۰ کم کم گوشی‌های دوربین دار که با بلوتوث فایل‌ها را با بغل دستی‌ات اشتراک می‌گذاشتی آمد و به سرعت این گوشی‌ها هم به اینترنت وصل شد.

هر روز دنیای ما بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و اطلاعات ما بیشتر و بیشتر! بساط مجله و روزنامه هم تا اواخر دهه ۸۰ داغ بود اما اندک اندک در دهه ۹۰ برچیده شد، اوایل مردم وبلاگ و سایت‌ها را مطالعه می‌کردند. اما کم کم حوصله مطالعه هم رفت و مردم محدود به دیدن کلیپ‌های تصویری کوتاه و عکس و خواندن متن‌های خیلی کوتاه تلگرامی و تویتری شدند.

 

حجم تحولاتی که فقط در نسل ما رخ داد برابر بود با تمام تحولاتی که در همه نسل‌های پیش از ما رخ داده بود  و از شتاب تحولات هم کم نمی‌شد.

دیگر فرصت نبود شرایط من با فرزند من مقایسه شود، باید نسل یک دهه بعد از من را با من مقایسه می‌کردی.

 

شهید مطهری می‌گوید از یک روستایی سوالاتی بنیادی کردند و دیدند خیلی پاسخ‌های عمیق و خوبی می‌دهند و پرسیدند: شما این چیزها را از کجا یاد گرفته‌ای؟ پاسخ داد من مثل شما سواد ندارم، بیشتر فکر می‌کنم!

تحولاتی که در عصر جدید برای عموم جامعه رخ می‌داد در جهت افزایش حجم اطلاعات و کاهش عمق آنها بود، اطلاعاتی که اگر ۹۰ درصد آنها را از شما بگیرند، هیچ چیزی از شما کم نمی‌شود جز تکبر و توهم عالم بودن!

 

جوان ۳ دهه قبل حوصله خواندن داشت، حوصله استدلال و بحث‌های طولانی داشت اما جوان فعلی تویتری و اینستا گرامی شده است. در دنیای مجازی‌اش غرق شده و دنیای حقیقی‌اش را با همان قواعد قیاس می‌کند.

اما حزب‌الهی این نسل چه؟!

حزب‌الهی سه دهه قبل

وسط بحث‌های توده‌ای و ملی‌گرا و انقلابی، چپ‌ها و راست‌ها بود.

او شریعتی و بازرگان و مطهری داشت.

اما حزب‌الهی نسل من از این بحث‌ها عبور کرده بود و وسط بحث‌های عدالت‌خواهی و نقد سروش و اصلاحات بود و مطهری و مصباح و متن‌های امام را داشت.

حزب‌الهی امروز وسط بحث‌های افول غرب و پیشرفت و ما می‌توانیم است، او مطهری، مصباح، عین‌صاد، حائری شیرازی، امام و آقا و... و حجم عظیم خاطرات انسان پرور شهدا را دارد.

در این ۳۰ سال حجم عظیمی از آثار عمیق معرفتی برای نسل جدید تولید شد که ما در نوجوانی خود خوابش را هم نمی‌دیدم.

حزب‌الهی نسل جدید هم عمقش بیشتر است هم محبتش، عمق بیشترش خاص حزب‌الهی‌اش است و محبت بیشترش عمومی است.

در نسل عمومی جدید بازار هیات‌ و اعتکاف‌ و زیارت‌ و اجتماعات دینی گرم‌تر شده.

فضای نسل امروز عوض شده اما فطرتش خیر، ایمانش خیر، اگر حوصله عمومی استدلالش کم‌تر شده، اما جذبه محبتش قوی‌تر شده.

 اگر یک بالش ضعیف شده اما بال دیگرش قوی‌تر شده.

این هم از آن تهدید‌هایی است که به قول حاج قاسم فرصتی در دلش خوابیده، فرصتی برای جذب بیشتر و راحت‌تر و حالا تشویق به عمیق‌تر شدن، صبورتر شدن. تشویق برای هجرت از دنیای غرق شدگی در اوهام تصویر و رنگ به دنیای غرق شدگی در فکر و تعقل.

اما مرحله به مرحله، گام به گام به کمک حزب‌الهی‌های عمیق‌تر و پرشورتر.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

امسال برنامه تبلیغی‌ام در ایام مختلف پراکنده هست و جای ثابتی نیستم، دیروز رفته بودم همون آرایشگاهی که قبلا از اولین حضورم در آنجا نوشته بودم.

اونجا چیزی شبیه قهوه خونه هست که اهل محل جمع میشن و قهوه و چایی می‌خورن و تعریف می‌کنند. آرایشگرش اوستا ذبیح هم سرش گرمه.

عکس برادر شهیدش رو هم بزرگ زده تو آرایشگاه، دیروز تا نشستم گفتم اوستا ذبیح، دیدی تو این گرونی حسینیه شهداء (نزدیک آرایشگاه) ما شاء الله، هر شب به جمعیت چند هزار نفری غذا میده؟

مراسم هیات کف العباس (مصلی) هم هر روز ظهر شاید ۷ یا ۸ هزار نفر غذا بده.

اینو که گفتم دیگه بحث جماعت داش مشتی رفت روی خرج دادن برای امام حسین(ع).

اوستا ذبیح گفت آدم می‌خواهد لیاقت داشته باشه، دلش نترسه برای امام حسین خرج بده.

یکی گفت: خب بابا باید خرده خرده خرج بدی و هر سال زیادش کنی، فلانی امثال سال اولشه رفته شتر سر ببره برای امام حسین، بهش میگم فلانی منو نگاه نکن سفره می‌دهم چندتا گوسفند می‌کشم، من اولش با ۲۰ دست قیمه شروع کردم بعد هر سال زیادش کردم.

ظاهرا ریا نمی‌کرد همه در جریان سفره‌اش بودند.

اوستا ذبیح گفت: بابا خوب چرا دلشو خالی کردی، می‌گذاشتی شترو بکشه، مگه کی تا حالا از این خرج‌ها کرده دستش خالی شده؟! فلانی که هر شب خونش ۴۰۰ دست چلو کباب میده، پارسال بهم گفت: ذبیح من امسال چون گوشت گرون شده دیگه ۴۰۰ دست نمی‌دهم، عوضش ۸۰۰ دست میدم، مردم درست گوشت گیرشون نیامده بگذار بیان سر سفره امام حسین، حالو اون کم آورد؟

یه مثال دیگه هم زد از یکی که تو حموم کار می‌کرده و بقیه می‌شناختنش می‌گفت: حتی فلانی هم با اینکه دستش خالی هست هر سال یه شب سفره میده من موندم اون دیگه چجوری سفره میده.

یکی دیگشون گفت: والا راست میگی نباید بترسی حالا پول سه شب شام هیات رو داری تو همون رو بده شروع کن، نترس، شب‌های بعدش ملت کمک می‌کنن.

اوستا ذبح گفت: به امام حسین همینجوره، من حسینیه کاشونیا بودم، ننم رو برده بودم ظرف بشوره، حالا جون نداشت راه بره ولی برای امام حسین شب تا صبح می‌رفت ظرف می‌شست، صبح که می‌شد می‌آوردمش، گفته بودن اینجا هر طوری هم شد، شب در وا نکنید یهو یه مشت مست میریزن خطرناکه. محله‌اش درست حسابی نیست، شب اونجا بودم، اتفاقا چند نفر آمدن دم در هی در رو زدن، هرچی نرفتم دیدم ول نمی‌کنن، آخرش دلم رو زدم دریا رفتم دم در، دیدم یه نیسان چند گونی برنج و یه گوسفند گذاشت دم در رفت. هیچکی نفهمید این کی بود.

 

منم حرف اوستا ذبیح رو ادامه دادم و گفتم: آره بابا تو از این جیب می‌دی از اون جیب پر میشه، یه بنده خدا از آشناهامون همه تعجب می‌کردن، این چطوری این همه از همه جا براش پول می‌باره، در آمدش میلیارد میلیارد بود، خودم دیدم برنج و روغن بار می‌زد پشت ماشینش می‌برد دم خونه فقرا پخش می‌کرد، وقتی هم به رحمت خدا رفت تازه معلوم شد برای کارای خیر میلیاردی پول می‌داده هیچکی هم نمی‌فهمیده، خدا هم میلیاردی براش پر می‌کرد.

اوستا ذبیح دوباره یه شگفتی رو کرد، گفت: من تازه عروسی کردم چند روز بعدش ننم افتاد، حالش بد شد، گفتم ای که حالا میگن این پا قدم زن من بود، نذر کردم هر سال عاشورا یه گوسفند براش سر ببرم، خوب شد الحمد لله و تا زنده بود هر سال براش گوسفند می‌کشتم، فلانی که می‌رفتیم ازش گوسفند می‌خریدیم می‌گفت: هر گوسفندی یه لنگش نذر امام حسین هست. یعنی از هر چهار گوسفند، یکیش برای امام حسین گذاشته بود. بعد حالا بیبین امام حسین براش چیکار می‌کرد؟! گوسفند داشت سی کیلو لاغر لاغر، این دو قلو می‌زایید. الله اکبر، بهش می‌گفتم فلانی تو چطور این گوسفندات این همه دوقلو می‌زان، دیگه این گوسفنده به این لاغری چطور دوقلو زاییده؟! بهم گفته اینا کار من نیست کار امام حسینه.

خلاصه دیروز نیم ساعت آرایشگاه بودم درس زندگی بود، کجا؟ جایی که اصلا به قیافه و حرف زدن آدم‌هاش نمی‌خوره دل‌های به این بزرگی داشته باشند.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

آزادی در حجاب

دبیرستان که بودم، یکی از رفقایم خیلی به دنبال شهوت بود، آن موقع‌ها یاهو مسنجر و چت بود و اوایل از آن فضاها شروع کرد، بعد فیلم‌های مستهجن نگاه می‌کرد، هرچه را هم شروع می‌کرد تا تهش می‌رفت...

با من هم رفیق بود و نصیحتش می‌کردم که زندگی خودت را به گند کشیدی همه وقت و فکرت رفته دنبال این چیزا، خودش هم خسته شده بود و نمی‌خواست ادامه دهد ولی زورش نمی‌رسید.

یک بار می‌گفت الان به جایی رسیده‌ام که اگر یک خانم کاملا برهنه را جلویم بیاورند هیچ‌گونه لذتی نمی‌برم و آرام هم ندارم.

همه‌اش دنبال یک سبک و مدل جدید بود تا آرام شود ولی به جایی رسیده بود که مدل و سبک جدیدی نبود و آتش درونش زبانه می‌کشید و جانش را می‌سوزاند‌.

احساس خیلی بدی داشت.

راست می‌گویند که وقتی برهنگی آزاد شود چشم و دل سیر می‌شود، بله از آن حدی که مقابلش است کم کم سیر می‌شود و حدود بیشتر و مدل‌های بیشتری از برهنگی و عرضه شدن را طلب می‌کند.

هرچه بی‌قیدتر شویم، هم زن تمام زندگی‌اش می‌شود فکر کردن به نوع جدیدی از عرضه شدن و وقتی کارایی خود را از دست داد به افسردگی می‌افتد و هم مرد آتش درونش شعله‌ورتر می‌شود و جانش را می‌سوزاند.

👈 «بَلْ یُرِیدُ الْإِنْسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ» (قیامت - ۵)

بلکه انسان می‌خواهد دائما پرده‌دری جدیدی بکند!

....

📌حجاب از بهترین خدمات اسلام به جامعه است،از بهترین خدمات برای آرامش زن و مرد.

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

یک ماه پیش، مشهد بودم که خبر درگذشت یکی از آشناهایمان به نام حاج علی میرزا را دادند.

 دوستش داشتم و خیلی دلم شکست، به نیابتش زیارتی کردم و به حضرت عرض کردم: این مرحوم از کسانی است که شهادت می‌دهم: «لا أعلم منه الا خیرا» خودتان شفیع او باشید.

در روایت است: «إذا ماتَ المُؤمنُ فَحَضَر جِنازتَه أربعونَ رَجُلًا مِن المؤمنینَ فَقالوا: اللّهمَّ إنّا لا نَعلمُ مِنهُ إلّا خَیرًا و أنتَ أعلَمُ بِه مِنّا! قالَ اللهُ تبارکَ و تَعالَى: إنّى قَد أجَزْتُ شَهادتَکُم و غَفَرتُ لَه ما عَلِمتُ ممّا لا تَعلَمونَ.»

«هنگامیکه مؤمنى از دنیا برود و چهل مؤمن بر جنازه او شهادت دهند: خدایا ما جز نیکى از او چیزى نمى‏‌دانیم، درحالی که تو از ما به او آگاه‌ترى! خداى متعال مى‏‌فرماید: من شهادت شما را در حقّ این مؤمن امضاء نمودم، و از او براى آنچه که از او می‏‌دانم و شما نمى‏‌دانید درگذشتم و او را مورد عفو و مغفرت خویش قرار دادم.»

خوب است هر وقت کسی به رحمت خدا می‌رود، هرکس حقیقتا از مرحوم جز خیر ندیده است، نزد خداوند شهادت دهد که خداوندا من جز خیر از او ندیده‌ام تا مشمول این روایت شریف شود و البته چقدر کم هستند، کسانی که اطرافیانشان جز خیر از آنها ندیده باشند.

آن مرحوم از کسانی بود که حقیقتا جز خیر از او ندیده و نشنیده بودم.

به آن مرحوم علاقه‌مند بودم چون ویژگی‌هایی داشت که انسان از همصحبتی و همنشینی با او لذت می‌برد.

مثلا در ایام نوجوانی چندین بار با اینکه نوجوان بودم، ایشان در جلسات با من طرف صحبت و بحث می‌شد.

از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت است شایسته است انسان عاقل از مستی چند چیز خود را حفظ کند، دوتای از این موارد یکی مستی مال و دیگری مستی قدرت است.

«یَنْبَغِی لِلْعَاقِلِ أَنْ یَحْتَرِسَ مِنْ سُکْرِ اَلْمَالِ وَ سُکْرِ اَلْقُدْرَةِ...»

آن مرحوم با اینکه از نظر آبروی اجتماعی و تمکن مالی بسیار برخوردار بود اما مستی مال و قدرت نداشت و راحت با بچه و نوجوان و کارگر و ... می‌نشست و صحبت می‌کرد و اصلا خود را نمی‌گرفت.

دوسال قبل در شب ماه رمضان میهمان برادرم بودند، خیلی راحت کمی که از جلسه گذشت، شروع کردند به خواندن دعای افتتاح و بقیه هم همراه شدند.

ویژگی بعدی ایشان امیدواری و مثبت اندیشی‌‌اش بود. علاوه بر نگاه دینی که امیدواری از صفات مؤمن است، از نظر روان شناسی نیز می‌گویند، افراد امیدوار و مثبت اندیش از ضریب هوشی بالاتری برخوردارند چون امیدواری و دیدن نقاط مثبت بسیار سخت‌تر از دیدن نقاط منفی و ناامیدی است و چندین بار که با آن مرحوم در جلساتی صحبت‌هایی پیش آمد، ایشان علی رغم اختلاف نظر با طرف مقابل، در آخر نقاط مثبت حرف او را می‌دید و امیدوارانه به مسائل می‌نگریست.

ویژگی دیگر جالب توجه آن مرحوم دقت به جزئیات در عین اشتغالات زیاد و کارهای کلان بود، مثلا یک موردش یادم هست ماشین وانتی سوار شده بودند و پشت آن را کیسه‌های برنج و روغن و... گذاشته بودند و خودشان دانه دانه در خانه افراد می‌بردند، برخی از این افراد با چندین واسطه به ایشان ربط پیدا می‌کرد ولی حواسش به آنها هم بود مثلا یکی از این افراد که یک‌بار ایشان مقداری برنج و روغن آورد تا من برایش ببرم کارگر پدرم بود و من متعجب مانده بودم او چطور به یاد او هم بوده.

رحمت خداوند بر ایشان.

محبت کرده و شادی روحشان صلواتی نثار کنید.

  • حمید رضا باقری