شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال
بایگانی

۹۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

🔰 یک بنده خدایی که طلبه و ساکن قم است، کرونا گرفته بود و وضعش وخیم بود.

طلبه جوان خوش سیما و خوش اخلاق که خیلی‌ها دوستش داشتند و فرزند سومش هم تازه متولد شده بود، کار خدا بود که موجی راه افتاد و همه برایش دعا می‌کردند، نذرهای مختلف، قربانی‌های زیاد و تضرع‌ها برای شفا یافتنش انجام شد.

الحمد لله کم کم از آن وضع وخیم خارج شد و مدتی بعد هم سلامتی کاملش را هم بدست آورد.

 

🔰 برادر خانمم "محمد" هم که جوانی ۳۱ ساله است و در عسلویه کار می‌کند و مثل همان طلبه بسیار خوش سیما و خوش اخلاق و خیلی‌ها دوستش دارند، مدتی است سرطان گرفته است و حال خوبی ندارد، برای او هم که خیلی جوان دوست‌داشتنی‌ای است خیلی‌ها، افرادی که فکرش را هم نمی‌کردیم می‌گفتند ما هر روز دعا می‌کنیم، اما متأسفانه همچنان درمان‌های او نتیجه نگرفته است.

 

🔰 مادر خانمم روزهای سختی پشت سرگذاشته است و هرجا توانسته دعا و نذر و نیاز کرده است و روز به روز می‌بیند که جوانش جلو چشمانش آب می‌شود، روزی گفت (فلانی یعنی همان طلبه‌ای که شرح بیماری‌اش را گفتم) شماره یک سیدی را داده است و گفته است به او زنگ بزنید تا برای محمد دعا کند و او خوب شود، گفته است که این سید برای من دعا کرد و خوب شدم!

 

🔰 گفتم یعنی چه این سید برای من دعا کرده است؟! این همه ملت برای او دعا کردند، حالا از کجا می‌داند این سید بوده که دعایش مستجاب شده؟! گفت: نه، می‌گوید می‌دانم این سید که دعا کرده، من بلافاصله بعدش خوب شده‌ام.

گفتم: خب باشد بگویید او هم برای محمد دعا کند.

قرار شد به سید بگویند برای محمد دعا کند، مادر "نامزد محمد" که زن عموی خودم هم است به سید زنگ زده بود اما سید گفته بود باید با خود محمد صحبت کنم!

🔰 تا گفتند که آن سید گفته است که باید با خود محمد صبحت کنم، گفتم قضیه مشکوک است؟!

اگر این سید ولیّ خدا است نیاز به ارتباط مستقیم با محمد ندارد، به او می‌گویی برای بیمار ما دعا کن و او هم دعا می‌کند یا اراده‌ای می‌کند و تصرفی انجام می‌دهد، اما این اهل باطل و عرفان‌های کاذب و کسانی که با اجنه ارتباط دارند، هستند که نیاز به ارتباط مستقیم دارند، اینها با طرف صحبت می‌کنند و لازم است که او به آنها اعتماد کند، همین که با لفاظی‌هایشان تو را فریب دادند و قبولشان کردی تازه راه تصرف کردن در تو برایشان باز می‌شود و ممکن است این بیماری شما را هم خوب کنند ولی اهل باطل و شر اگر خدمتی به شما کردند پدرت را در می‌آورند و چندین برابرش به تو ضربه می‌زنند و باید خدمتشان کنی.

 

🔰 این حرف‌ها را که زدم زن‌عمویم گفت راستش در حرف‌هایش قسم هم زیاد می‌خورده و می‌گفت من واسطه اهل بیت هستم، من هم کمی ترسیدم که به او اعتماد کنم.

گفتم بله، این طرف اگر ولیّ خدا بود به ظواهر دین پای‌بند بود و زیاد قسم نمی‌خورد، بعد از آن هم کسی که ولیّ خدا باشد برای خودش دکان درست نمی‌کند و دعوت به نفس به هیچ وجه نمی‌کند اینکه من واسطه اهل بیت هستم و روی خودش زیاد تأکید می‌کند یعنی دعوت به نفس و انحراف.

 

🔰 به مادر خانمم و محمد هشدار دادم و گفتم مبادا به این طرف اعتماد کنید که از ذیل ولایت الله خارج می‌شوید، این‌ها نیروهای شیطانی دارند و اعتماد به آنها، اعتماد به طاغوت است و شروع بدبختی شما می‌شود.

محمد هم از همان ابتدا دلش با این طرف نبود و گفت من هم می‌گویم این دیگر کیست؟ اصلا از کجا دعای این آدم موجب شفای فلانی شده است.

 

🔰 مادر خانمم که ظاهرا احساسات مانع درست فکر کردنش بود، گفت: مگر می‌شود! فلانی که طلبه است اسم او را داده است؛ خب چطور تو طلبه‌ای او هم طلبه است، یعنی او این چیزها را نمی‌داند؟!

گفتم: نمی‌دانم، شاید او چون در وضع خیلی وخیمی در بیمارستان بوده و هرکار می‌کرده خوب نمی‌شده و مجبور شده به این طرف اعتماد کند و حالا در چنگش اسیر شده، مریدش شده، خلاصه کلی او را ترساندم و قضیه منتفی شد.

 

🔰مدتی بعد گذشت و محمد حالش بدتر هم شد و تصمیم گرفت با مادر خانمم به زیارت امام رضا(ع) برود.

🔰 تا به مشهد رسیده بودند، آن آقا سید پیغام فرستاده بود که به فلانی بگویید چرا زنگ نزدی؟ زنگ بزن تا برایت دعا کنم و به او بگویید حتما زنگ بزند.

 

🔰 مادر خانمم که فشارها داشت طاقتش را تمام می‌کرد، کم کم می‌خواست نرم ‌شود که حالا یک زنگی بزنیم اما محمد با ناراحتی گفته بود، مادر جان ما آمده‌ایم، پیش امام رضا(ع) اگر صلاح باشد شفایم را از امام رضا(ع) می‌گیرم، این بابا دیگر کیست؟!

 

🔰 ماجرا را که خبر شدم، گفتم این برای ما یک بشارت است که ان شاء الله خدا به واسطه امام رضا(ع) محمد را شفا می‌دهد و قضیه ختم به خیر می‌شود؛

چون ولیّ خدا دنبال کسی نمی‌رود، او یک جا می‌ماند بقیه به او رجوع می‌کنند، در روایت است که مَثل امام مَثل کعبه است که بقیه باید سراغ او بروند، حکایت اولیاء خدا هم اینجوری است.

اینکه این طرف که هی سراغ شما را می‌گیرد و اصرار می‌کند، و این سراغ گرفتن و اصرارش هم شاهدی بر ولیّ خدا نبودنش است و مطمئن هستم اهل ولایت شیطان است، الآن که محمد به دامن امام رضا(ع) پناه برده، او حساس و پیگیر شده تا محمد را از ولایت الهی خارج کند و ذیل ولایت خودش دربیاورد یعنی خبری لابد هست، اگر محمد به او اعتماد نکند و در اینجا در ولایت الهی بماند امید است که این پناه بردن، شفای محمد را همراه داشته باشد.

 

🔰 ماجرا گذشت و محمد از مشهد برگشت و بعد از دور دوم شیمی‌درمانی که نتیجه نگرفته بود، پرتو درمانی را هم شروع کرد، مدتی بعد مجدد آن آقا سید پیغام فرستاده بود که می‌دانم فلانی پرتو درمانی را شروع کرده، به او بگویید کارش دارد بیخ پیدا می‌کند، حتما باید به من زنگ بزند تا برایش دعا کنم.

این بنده خدا طلبه هم که معرف سید شده بود حکایت‌هایی از اینکه سید واسطه شده و تا دعا کرده کسانی خوب شده‌اند می‌گفت!

 

🔰 من که از دست این بنده خدای طلبه شفا یافته، خیلی نارحت بودم که چرا این بختک را به جان خانواده همسرم انداخته و اطلاعات اینها را به این به ظاهر سید داده است و حالا هم خبردار شده بودم شماره این بختک را به برخی دیگر هم داده است، گفتم من دور اسم فلانی یک خط قرمز کشیدم دیگر هیچ کاری با او ندارم.

 

🔰اما مدتی بعد خودم هم کرونا گرفتم، خودم بودم و همسرم هردو مریض بودیم و هیچ کس را هم نمی‌توانستیم بگوییم که برای کمک به ما بیایید چون نگران بودیم برای خودش او بد باشد، یا بترسد و در رودروایستی قرار بگیرد، پسر یک ساله‌ام هم با ما بود اما شکر خدا مشکلی نداشت ولی نگه‌داری از او و همسر و خودم با حال مریضی خیلی خیلی سخت بود، مشکلات دیگری هم بود که خلاصه شرایط بسیار بسیار وخیمی برایم پیش آمده بود.

 

🔰 بعد از چند روز دیگر صلاح ندانستم به کسی نگویم و مادر خانمم و پدرم را مطلع کردم که ما کرونا گرفته‌ایم، از قضا این طلبه خط قرمز کشیده شده ما هم به واسطه مادر خانمم مطلع شده بود و این چند وقت خیلی به ما محبت کرد و غذا و... برایمان آورد و خط قرمز ما هم به خواست خدا بی‌رنگ شد!

همه‌اش منتظر بودم تا بحث آن آقا سید را هم باز کند تا در موردش با او صحبت کنم اما چیزی نمی‌گفت، زمان گذشت تا اینکه ما هم به لطف خدا خوب شدیم و آن شرایط بسیار سخت را پشت سر نهادیم.

🔰 دیروز بعد از گذشت دو هفته و اندی از بهبودی، ظرف‌های غذا را برای او به درب خانه‌اش برده بودم که سر صحبت را خودش باز کرد و ماجرای این آقا سید را مفصل‌تر گفت و گفت راستش شک‌کرده‌ام شاید هم این سید رمال باشد! گفتم عجب! مگر چطور؟

 

🔰 گفت: نمی‌دانم راستش وقتی فلانی(که او هم طلبه است) شماره ایشان را در آن حال وخیم به من داد و گفت که ظاهرا ایشان برای برخی دعا خوانده و شفا یافته‌اند من فکر کردم آخوند است ولی بعدا در صحبت‌ها فهمیدم نه آخوند نیست؛ ذکرها و وردهای عجیبی می‌گوید، البته ذکرهای قرآنی هم زیاد می‌گوید و به روضه اهل بیت هم زیاد تأکید می‌کند اما پشت تصویر پروفایلش هم عکس امیرالمؤمنین که عراقی‌ها بعضا می‌گذارند بوده، در صحبت‌هایش هم چندباری می‌گفت استاد هندی‌ام!، گاهی هم که به من زنگ می‌زند، چند ساعت صحبت می‌کند که دیگر سرم درد می‌گیرد مثلا فلان شب محرم زنگ زده است و آنقدر چندساعت صحبت کرده که من نتوانستم مجلس عزا بروم، موهایش هم ظاهرا خیلی بلند است.

 

🔰 من گفتم این طرف اهل ولایت الله نیست و شواهد خودم را گفتم و گفتم خدا خیرت بدهد تو این چیزها را هم می‌دانی و تازه می‌گویی شاید هم رمال باشد!

ولیّ خدا، رفتارش کامل بر اساس سنت‌های دینی است، ولیّ خدا اهل علم است تا حالا کدام یک از علماء از امام خمینی یا علامه طباطبایی یا آیت‌الله بهجت و ... که موارد تصرف در عالم خارج را از آنها سراغ داریم، این کارها را کرده‌اند.

اهل طاغوت و جنود شیطان ممکن است هم بتوانند تصرف‌هایی بکنند ولی تفاوت سلوک و رفتارشان با اولیاء الله مشخص است.

 

🔰 درست است که آنها می‌توانند در مؤمنین تصرفاتی کنند، مثلا یک جا می‌گوید: «فَإِنىّ‏ نَسِیتُ الحْوتَ وَ مَا أَنسَئنِیهُ إِلَّا الشَّیْطَنُ أَنْ أَذْکُرَهُ » شیطان موجب می‌شود آن فردی که با حضرت موسی(ع) بوده است و در روایات گفته شده است وصی ایشان یوشع‌بن نون بوده است به واسطه تصرف شیطان ماهی را فراموش کند یا در مورد حضرت یوسف (ع) بنا به برخی اقوال «فَأَنْساهُ الشَّیْطانُ ذِکْرَ رَبِّهِ‏ » یعنی این شیطان بود که موجب شد حضرت(ع) یاد خدا را در لحظه سفارش به آن فرد آزاد شده از زندان فراموش کند.

ویا صریح آیاتی که می‌گوید برخی از کافران به واسطه آن سحرهایی که بلد بودند بین زن و شوهر جدایی می‌انداختند. «یُفَرِّقُونَ بِهِ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ»

 

🔰 اما نکته مهم اینکه همه اینها در بازی قدرت خدا هستند چون آن فراموش شدن ماهی خودش نشانه‌ای برای حضرت موسی(ع) بود که مکان دیدار او وخضر آنجاست و یا بعد از آن جایی که می‌گوید بین زن و شوهر را فاصله می‌اندازند، بلافاصله می‌گوید: «وَ ما هُمْ بِضارِّینَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّه‏» اگر خدا نخواهد هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند.

 

🔰 بعد ماجرای یک تجربه خودم را هم برایش گفتم که در زمانی که هنوز طلبه نشده بودم و در اوج جوانی و مجرد بودم یک موقع مشغول مباحثه چهل حدیث با یکی از دوستان طلبه‌ام در شاه چراغ بودیم که دیدیم کسی پیش ما نشست و حرف‌های عجیبی می‌زد، می‌خواست مباحث چهل حدیث را به ما یاد بدهد، دانه‌هایی هم برای جذب ما می‌ریخت مثلا می‌گفت این بهشتی که در قرآن گفته است در همین دنیا هم هست آن حوری که گفته است همین‌جا هم هست می‌خواهید بیایید تا برویم به‌شما نشان دهم.

 

🔰 من برخورد تندی با او کردم ولی عجیب بود که مدتی هرجا می‌رفتیم سر و کله این بابا هم پیدا می‌شد در مسجدهای مختلف، اتوبوس و... همان موقع رفیقم هم می‌گفت هرجا می‌روم این طرف هی می‌آید حرف می‌زند، اما ما به او محل نگذاشتیم و تند به او گفتیم برو پی کارت مردک!

حالا شما هم همین‌کار را بکن، ممکن است برایت شر شود!

 

🔰 در صحبت‌های این آشنای طلبه چیزهای دیگری هم دستگیرم شد مثلا اینکه این آقا به اسم درمان کرونا رایگان عمل می‌کند ولی بعد برای بقیه بیماری‌ها پول‌هایی تحت عنوان پول برای قربانی کردن و... می‌گیرد، نکته بعد اینکه برای هرکسی هم دعا نمی‌کند و برخی را می‌گوید اجازه ندارم!

 

🔰 حدس من این بود که این آقا از طریق ارتباطاتی که با اجنه دارد یا نمی‌دانم هر راه دیگری از اینکه مقدر برخی شفا یافتن است مطلع می‌شود و سراغ آنها می‌رود تا بگوید من شما را شفا دادم و یا حتی سراغ برخی می‌رود که قرار است شفا پیدا کنند تا با پناه آوردن به او مانع شفا یافتنشان شود.

 

📌 الغرض که این جور چیزها زیاد شده است و ما در فشارها و شرایط سخت است که باید صبور باشیم و به خداوند اعتماد و اتکا کنیم و یحتمل که هرچه به ظهور نیز نزدیک‌تر شویم، بساط این امور بیشتر پهن شود؛ این تجربیاتی بود که ان شاء الله برای شما نیز مفید باشد.

از همه شما برای شفای عاجل برادر خانم عزیزم نیز طلب یک حمد و دعای خیر دارم.

..........................

📌به شرح حال بپیوندید👇

شرح حال در ایتا

شرح حال در سروش

شرح‌حال در تلگرام

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

 

🔰 اولین بار بود که به مشهد می‌رفتم، مشهد که چه عرض کنم از شیراز برای تفریحی یکی دو روزه به یاسوج رفته بودیم، صبح آخر بود و قصد برگشت به شیراز داشتیم، به پدرمان اصرار کردیم کمی جلوتر هم برویم ببینیم چه می‌شود، مردی کنار جاده ایستاده بود، از او پرسیدیم این جاده به کجا می‌رود؟ گفت: به اصفهان، قم بعد هم مشهد!

ما هم تا اسم مشهد را شنیدیم، سه برادری با پسرعمه‌ام شروع کردیم پشت سر هم دست زدن و گفتن: مشهد، مشهد، مشهد...

 

🔰 آن مرد که نام مشهد را آورد، پدرم که انگار به دلش افتاده بود، به مادرم نگاه کرد و پرسید: چه‌کنم؟ پول و وسایل مسافرت طولانی را نداریم؟ مادرم گفت: برو، توکل بر خدا اگر هم نداشتی من النگوهایم را می‌فروشم. مادرم توکلش خیلی بالاست، آخرش النگوهایش را هم لازم نشد بفروشد اما همیشه نان این توکلش را می‌خورد و خدا هم تا حالا یاد ندارم رویش را زمین انداخته باشد.

 

🔰 عمه‌ام که دختری نوجوان بود و پسرِ عمه‌ بزرگم، هم با ما بودند، جالب اینکه پدرم برای اینکه پسرعمه‌ام را به مشهد ببرد به مادر و پدرش زنگ نزد.

آن وقت‌ها مثل الان نبود که بچه‌ها رنگ دایی و عمه و... را نبینند، بلکه خیلی وقت‌ها ما منزل آنها بودیم یا بچه‌های آنها منزل ما می‌ماندند، خیلی از خاطرات کودکی‌ام مربوط به دایی‌ها و عموهایم است و حالا هم به خاطر محبت‌های زیادی که در بچگی به ما داشتند، آنها را خیلی دوست داریم و هرجور شده به آنها سر می‌زنیم.

 

🔰 ما بچه‌ها که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدیم دست می‌زدیم و خوشحالی می‌کردیم، انگار دنیایی به ما داده بودند. شب شد و خوابیدیم اما خیلی شیطنت کردیم، پدرم که ناراحت شده بود، گفت: فردا برمی‌گردیم می‌رویم شیراز! آنقدر ناراحت شده بودم که تا صبح زیر پتو گریه کردم و به امام رضا(ع) گفتم من می‌خواهم به مشهد بیایم.

 

🔰 صبح بابایم انگار نه انگار که دیشب چنین گفته بود، سوار ماشین شدیم و او هم خیلی راحت به راه ادامه داد، شادیم مضاعف شده بود، انگار دنیای از دست رفته را دوباره به من داده بودند.

 

🔰 قم که رسیدیم نواری زیبا خریدیم که از اول تا آخرش قربان امام رضا(ع) می‌رفت و با او حرف می‌زد، آقاجون قربونتم ... ما هم هی با آن تکرار می‌کردیم، آقا جون قربونتم...

به مشهد که رسیدیم رسما احساس می‌کردم امام رضا(ع) به استقبالمان آمده است اما نمی‌دانستم چگونه این احساس را بیان کنم، به حرم رفتیم و کنار ضریح بودم، پدرم ما را فرستاد و گفت بروید پیش ضریح، پدرم خیلی حساس نبود و به ما آزادی زیاد می‌داد و همه خوشی‌ها در همین آزادی‌ها بود، تا حالا نشده است که بخواهم کاری بکنم و ایشان مخالفت کنند، البته نظرشان را به صورت مشورت می‌دهند اما همیشه فرصت تجربه را به ما می‌دهند، شاید این آزادی دادن از مهم‌ترین درس‌های ۳۰ ساله معلمی و تربیت کودکان توسط ایشان باشد که با وسواس نشان ندادن نه زندگی را به خودشان و نه به ما تلخ نکرده‌اند.

 

🔰 جمعیت زیاد بود و قد من کوتاه، هرچه تلاش کردم نتوانستم حتی به ضریح نزدیک هم شوم، مانده بودم چه کنم؟! بازهم تلاش و تلاش و باز هم بی‌فایده! خیلی ناراحت بودم.

در عالم بچگی‌ام به حضرت گفتم: آقاجان هیچی از شما نمی‌خواهم فقط راهم را باز کن، می‌خواهم راحت ضریحت را بگیرم.

امام رضا(ع) صدای همه ما را می‌شنود اما به همه جواب نمی‌دهد، باید کودک شد، کودک‌ها با تمام وجود و خالصانه با آقا حرف می‌زنند و واقعا باور دارند که آقا صدایشان را می‌شنود و به آنها پاسخ می‌دهد.

 

📌در همان لحظه دو خادم جمعیت را از پشت سر من کنار زدند،‌ همه را کنار می‌زدند الا من و همینطور زائران را کنار زدند تا من به ضریح رسیدم، مانده بودم جریان چیست؟ اینها چرا با من کاری ندارند؟ به ضریح که رسیدم به فاصله نیم‌متر از هر دو طرف را بستند و پشت سرم نشستند و مشغول شستن زمین شدند، گفتند: اینجا خون ریخته‌است و باید طاهر شود، عجله هم نمی‌کردند. حالا من بودم و ضریح امام رضا(ع).☺️

👈به شرح حال بپیوندید.

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

سال ۹۳ بود و برای اولین بار تصمیم داشتم به سفر اربعین بروم، یک سال بود که ازدواج کرده بودم، از نظر مالی خیلی تحت فشار بودم، آخر ماه‌ها به صفر کلوین می‌رسیدم و با این همه از باران رحمت بی‌حسابش و خوان نعمت بی‌دریغش با قرض و فروختن طلا و وام و کمک از پدر توانسته بودم تازه ماشین هم بخرم.

( البته الحمد لله این اوضاع خیلی زود تمام شد و چند سالی است که فشارها تمام شده، سختی‌های زندگی خود نعمتی است اگر قدر بدانیم.)

 

برای اینکه بتوانم به سفر اربعین بروم از مدت خیلی زیادی قبل شروع به پس‌انداز کردم، در برنامه‌ریزی حتی روی هزارتومان هم باید حساب باز می‌کردم، نزدیک اربعین که شد مادرم گفت من هم می‌خواهم امسال اربعین بروم، روزها گذشت تا ایام سفر اربعین رسید.

مادرم مدام تماس می‌گرفت و از اشتیاقش به سفر می‌گفت و دنبال همسفر بود ولی کسی را پیدا نکرد، اگر می‌خواستم بروم شیراز و مادرم را ببرم حساب کتابم برای سفر بهم می‌ریخت، هزینه بنزین بالا می‌رفت و پول کم می‌آوردم.

همسرم گفت مادر من هم خیلی دوست دارد اربعین برود ولی هیچ وقت هیچ مسافرتی نتوانسته برود و همیشه باید از پدر مریضم مراقبت می‌کرده، امسال من پیش پدرم می‌مانم تو مادر من و خودت را کربلا ببر.

 

با خیر خوشی عازم شیراز شدم، که «ایزد تعالی و تقدّس خطه‌ی پاکش را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه دار؛» دعوت مادرین را اجابت کردم و حاجتشان برآوردم و به سمت اهواز حرکت کردم، با دودوتا چهارتایی که کرده بودم مادرین که باران رحمت بی‌حسابشان همه‌ را رسیده و خوان نعمت بی‌دریغشان همه ‌جا کشیده، اگر پول بنزین رفت و برگشت را حساب ‌می‌کردند همه‌چیز حل بود و حسابم جور می‌شد؛ اما زهی خیال باطل که ابر و باد و مه خورشید و فلک در کاراند مبادا تو نانی به کف آری و به غفلت بخوری!😊

 

اگرچه حساب‌ و کتاب‌ها بهم خورده بود، اما امیدم به خدا بود، شاید هم نه امیدم به مادرین بود! نمی‌دانم اما می‌دانم، مادرینی که از خزانه غیب گبر و ترسا وظیفه خور دارند، دوستان را کجا کنند محروم، پس شروع کردم به حساب و کتاب جدید و دل بستن به حساب کردن کرایه‌های مسیر نجف به کربلا.🤔

 

اما بازهم احتیاط باید کرد، فقط به قدر هزینه برگشت از اهواز به شیراز ته کارتم نگه داشتم و هرچه پول داشتم، احتیاطا در جیب مبارک گذاشتم. آن‌ور مرز سه‌تایی سوار ونی شدیم و بعد از یک روز نزدیک غروب به نجف رسیدیم، موقع حساب کرایه که شد، مادرین را دیدم که سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحر مکاشفت مستغرقند با خود گفتم از این بستان که بودید ما را چه تحفه کرامت کردید؟ اما ظاهرا بوی گل چنان مستشان کرده بود که فراموش کردند دامنی پر کنند هدیه اصحاب را.😍

 

کرایه‌ها را حساب کردم، ای مرغ سحر عشق زمن آموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد، این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند که اگر فعلا موفق می‌شدم تخفیف بگیرم فقط دوبار می‌شد با آن سوار موتور گاری شوم.

به حرم مولا که رسیدیم موقع نماز مغرب و عشا بود به رسم فداکاری به مادرین گفتم: شما نماز بخوانید و زیارت مختصری کنید و سریع بیایید تا بعد من بروم نماز بخوانم و زیارت کنم؛ اما گر کسی وصفشان زمن پرسد بی‌دل از بی‌نشان چه گوید، کان‌را که خبر شد خبری بازنیامد و خلاصه تا صبح چشمانم نگران و لرزان در هوای سرد به درب حرم ماند و خبری نشد.

 

صبح خسته و کوفته در حالت خلصه به زور چشمانم را باز نگه داشته بودم که دیدم مادرین یکی یکی دوتا دوتا آمدند که کی آمدی؟ گفتم مگر ما قراری گذاشته بودیم؟! خلاصه زیارتی مختصر کردم و بعد از دو روز نخوابیندن راه افتادیم.

 

مادرین به راه خود می‌رفتند و ما تجربه نداشتیم که قرار بگذاریم، ساعتی که گذشت، جایی نشستم تا استراحت کنم و ناخودگاه خستگی دو روزه برمن فایق آمد و از هوش برد.

فقط یک ساعت غفلت همه کارها را خراب کرد،

«خواب نوشین باماداد رحیل       بازدارد پیاده را زسبیل»

بیدار که شدم من بودم و جیب خالی و مادرانی که حالا نبودند! جواب پدرم، برادرانم، همسرم، برادر زن‌هایم و خلاصه چه کنم؟ اینها در این مملکت غریب چه شدند؟...

 

با حال خسته و نزار با سرعت زیاد موکب‌ها را جلو می‌رفتم و با یأس و ناامیدی چشم برمی‌گرداندم و مسیر را برمی‌گشتم، اما «عمر تلف کرده و تأسف می‌خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب‌دیده می‌سفتم.»

شاید مسیر نجف تا کربلا را چندبار تکه تکه رفتم و برگشتم؛ اما هیچ یعنی هیچ! هیچ خبری نبود!

 

نزدیک کربلا که می‌شدم رباط‌های مچ پایم گرفته بود، رباط‌ها به چوب خشکی می‌ماند که با هر قدمی، صدای خرد شدنشان در گوشم می‌پیچید، آخر کی قرار بود تمام شود؟ نمی‌دانستم! و با هر بدبختی که بود فقط به عشق ارباب، خودم را جلو می‌بردم و اگر نبود این عشق به هیچ قیمتی حاضر نبودم قدم از قدم بردارم.

هرطور که بود خودم را به موکبی داخل کربلا رساندم و بی‌هوش شدم، اما خوابم نمی‌برد، سه روز بود نخوابیده بودم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده چرا خوابم نمی‌برد! لابد به خاطر نگرانی بود! اما دیگر نگرانی هم نداشتم، من که از همه‌جا ناامید شده بودم تازه امیدوار شده بودم « فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخیهِ وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّه‏» «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» همه چیز را به خدا سپرده بودم و کاملا آرام بودم.

پولم به خرید سیم‌کارت و تماس با شیراز نمی‌رسید، غرورم هم اجازه نمی‌داد از کسی بخواهم به من پول دهد یا با تلفنش تماس بگیرم، اما یک پیام اینترنتی که اشکال نداشت، بالاخره به برکت واتس‌آپ و هماهنگی با شیراز با مادرین قراری گذاشتم، اما موقع مقرر که شد هرچه کردم بدنم دیگر توان نداشتم و نتوانستم از جایم تکان بخورم. مادرین را به خدا سپردم، شاید هم خود را، اما هرچه بود ندایی در گوشم می‌گفت: «أَنِ اقْذِفیهِ فِی التَّابُوتِ فَاقْذِفیهِ فِی الْیَمِّ فَلْیُلْقِهِ الْیَمُّ بِالسَّاحِل‏» ان شاء الله.

 

به هر سختی که بود خودم را به بین‌الحرمین رساندم به رسم ادب اول به حرم علم‌دار کربلا رفتم، در حرم جانم دوباره زنده شد خیلی زیارت با صفایی بود، زیارتم تمام شده بود که کسی شروع کرد به شعار دادن: «اباالفضل علم‌دار خامنه‌ای نگه‌دار»، جمعیت هم شعار را تکرار کرد، شعار دوم یا سوم بود که کل حرم ندا می‌داد: «اباالفضل علم‌دار خامنه‌ای نگه‌دار»، لحظاتی نگذشت که دیدم، منی که با هر قدمی یک بار قبضه روح می‌شدم بال درآورده‌ام، کسی روی دوشم، کنار ضریح شعار می‌دهد «اباالفضل علم‌دار خامنه‌ای نگه‌دار» و همه حتی در دیوار حرم و ضریح‌هم جواب می‌دهند: «اباالفضل علم‌دار خامنه‌ای نگه‌دار».

روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال      دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون

 

حال خوشی داشتم و درد پاهایم را از یاد برده بودم، راهی حرم ارباب شدم، فراش باد صبا را گفته بود که فرش زمردی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده بود تا بنات نبات در مهد زمین بپرورند و گلدسته‌ها را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته بود و قدوم موسع ربیع گنبد شکوفه بر سرش نهاده بود.

 

از صافی ورودی حرم که گذشتم و چشمم به ضریح افتاد، حالی داشتم که لایدرک و لایوصف، می‌گویند بزرگ‌ترین نعمت خدا بر بندگانش در بهشت جلوه‌ای است که بر مؤمنین در بهشت می‌کند و مؤمنان از لذت این جلوه ماه‌ها و بلکه سال‌ها مدهوش می‌شوند، و این جلوه همان نور محمدی است و من مدهوش این جلوه در قطعه‌ای از بهشت روی زمین شده بودم. «این الملوک و ابناء الملوک من هذه اللذه»

اما چه باید کرد که باید به دیار خود برمی‌گشتم؛ زیارت که تمام شد لنگ لنگان به سرعت راه برگشت را پی‌گرفتم، باید هر طور که بود خودم را سریع زودتر از مادرین به مرز می‌رساندم، بدون آنها رویی برای برگشتن نداشتم؛ خدا کند سالم باشند، خدا کند به همان مرزی که آمدیم برگردند.

 

موقع آمدن مادرم همه جوانب کار را سنجیده بود، اگر سردشان شد پالتو آورده بودند، کفش زاپاس، لباس‌های گرم، دمپایی و... تنها جهتی که غفلت کرده بودند کسی که باید این بارها را ببرد! هرچه می‌گفتم مادر جان این‌ها چیه می‌آوری؟ می‌گفتند شاید لازم شد، خلاصه از اول سفر یک پلاستیک خیلی بزرگ را در بغل داشتم و یک کوله بزرگ هم بر پشتم، با اینکه مادرم گم شده بود و پایم درد می‌کرد باز این کیسه را بی‌خیال نمی‌شدم به امید اینکه مادر پیدا شود و کیسه را تحویلشان دهم، اما حالا که قرار بر برگشتن بود چه؟ بازهم خوف داشتم پیش مادرم ضایع شوم که ما را گم کردی، کیسه وسایل را هم گم کردی؟ برای حفظ آبرو هم که شده بود باید این بار را به سر منزل مقصود می‌رساندم؛ بارهایم را برداشتم و راهی شدم.

 

برای برگشت پول نداشتم، به هر شکلی بود کامیون‌هایی که مجانی مسافران را می‌بردند، پیدا کردم و پشت آن‌ها سوار شدم، اما می‌گفتند تا نجف بیشتر نمی‌برد ولی توکل با خدا! هنوز هم بعد از چهار روز نخوابیده بودم، خیلی خسته بودم، دراز می‌کشیدم اما خوابم نمی‌برد، داشتم دیوانه می‌شدم.

کامیون ما را قریب به ۲۰ کیلومتر از کربلا خارج کرد و گفت پیاده شوید، آخر مسلمان اینجا کجاست ما را پیاده می‌کنی؟ می‌گفت: گاراج گاراج، مگر قرار نبود ما را ببری نجف؟ گاراج یعنی چه؟!

 

موتور گاری‌هایی بود که می‌گفتند گاراج ۱۰ هزارتومان و من که تمام موجودیم همین مبلغ بود، بزرگ‌ترین قمار زندگیم را کردم! سوار گاری شدم تا بهانه‌ای باشد برای وصول «کمال انقطاع الی الله».

 

من، خوشحال که دیگر به هیچ کس و هیچ چیز جز خدا امید نداشتم، که موتورگاری بعد از دو سه کیلومتر گفت: اینجا آخر مسیر است، مگر شما مسلمان نیستید؟ مگر نگفتید: گاراج، هیچ یعنی هیچ! هیچ فایده‌ای نداشت هرچه داد می‌زدی می‌گفت: اینجا آخر مسیر است و پیاده شوید، زرنگ‌ها همان اول هم پول‌ها را گرفته بودند.

شدم و چند دقیقه‌ای راه رفته بودم که دیدم مثل گذشته نیستم و احساس سبکی می‌کنم، بله کیسه مادرجان را در موتور جا گذاشته بودم! خدا!😔

 

اما من کم نمی‌آورم، برگشتم، بله برگشتم هرچه در موتورها گشتم، آن نامسلمان را میان دیگر نامسلمان‌هایشان نیافتم، گفتم به اول مسیر می‌روم ولی پای رفتن نداشتم، باید می‌پذیرفتم، وسط غربت با جیب خالی و آبروی رفته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ»

 

چشمانم را باز کردم، بله درست می‌دیدم. کیسه بود؟ نه، مادرین؟ نه، دختران شعیب؟ نه. یکی از اقواممان را دیدم، بله فرجی شده است ظاهرا از جنس پسران شعیب است.😊

 

دیگر برایم نفسی نمانده بود که غروری مانده باشد، به سرعت خودم را به فرزند شعیب رساندم و ماجرا را با کمی توریه گفتم: «پول‌هایمان در وسایل مادرین بوده و ما از هم جدا شده‌ایم» حالا من قسم می‌خورم که خدا ناامید می‌کند هرکه به غیر او امید بسته باشد و قسم می‌خورم که: «من رد امر الی الله عز و جل فی جمیع اموره استجاب الله عز و جل له فی کل شیء»

 

خلاصه پولی قرض کردم و خودم را به مرز رساندم، اینجا دیگر مملکت خودمان بود، آخ چه حسی دارد، قبل از آن فکر می‌کردم این ملی‌گراها چقدر احمق‌‌اند که فکر می‌کنند این خاک با چند متر آن‌ورتر فرق می‌کند، اما نه انگار خیلی فرق می‌کند، نمی‌دانم ولی خیلی فرق می‌کند باید این فرق را چشید گفتنی نیست.

سریع به خانه زنگ زدم، گفتند مادرین در راه برگشت هستند و ان شاء الله فردا صبح به مرز می‌رسند! خب الحمد لله می‌توانستم خستگی چند روزه را از تن به در کنم، نمی‌دانم چه سری بود خیلی‌ها که به مرز می‌رسند تازه مریض می‌شوند من هم در کنار همه خستگی‌ها بدنم در مرز عفونت کرده بود، اما اشکال نداشت چقدر استراحت بعد از ۴ روز نخوابیدن با تن مریض می‌چسپد خدایا بابت این لذت ممنونم.

 

ولی نه بازهم خوابم نمی‌برد، معلوم نیست چه اتفاقی افتاده است، دراز می‌کشم چشمانم را می‌بندم ولی خوابم نمی‌برد، از شدت درد و خستگی و بیماری در حال تلف شدن هستم ولی خوابم نمی‌برد؟ اگر ذره‌ای احتمال می‌رفت به خاطر نگرانی حال مادرین باشد، آن هم که دیگر نیست، پس من را چه شده؟ نمی‌دانم.

 

وقتی خوابت نمی‌برد، چقدر شب طولانی می‌شود، صبح شد و مادرین رسیدند، مادرم گریه می‌کرد و شاکی بود که عزیزم کجا بودی چقدر ما نگران تو بودیم؟ گفتیم گم شده‌ای؟ چقدر دنبال تو گشتیم؟ الله اکبر! حالا من گم شده‌ام!

 

تازه خوابم گرفته بود، اما باید پشت فرمان می‌نشستم، همسرم در این ایام بی‌خبری از من و فشار‌های روحی بابت گم کردن مادرین توسط من بی‌تاب شده بود، هر طور بود باید می‌رفتم اما چرا من که چند روز است نخوابیده‌ام حالا اینقدر خوابم می‌آید؟ هر یک ساعت کنار می‌زدم و مقداری می‌خوابیدم، یادم هست که در طول مسیر پشت فرمان چند بار خواب هم دیدم، وقتی نیمه شب به شیراز رسیدم تازه سر ماجرای بی‌خوابی‌ها را فهمیده بودم، در طول سفر عوض چای قهوه می‌خوردم، قهوه خور هم نبودم ولی می‌گفتم چایی که همیشه می‌خوریم بگذار اینجا قهوه بخوریم، حجمش هم که کم است، پس دست هر که قهوه تعارف می‌کرد را رد نمی‌کردم، خدا می‌داند این چند روز چقدر قهوه خورده بودم.😂

 

وقتی به حوزه برگشتم دوستان طلبه می‌گفتند: حمید باقری تو کجا بودی؟ ما هرجا می‌رفتیم بلندگو می‌گفته است گم‌شده حمید باقری از شیراز! انگار واقعا من شده بودم گم شده!😊

 

تا سال‌ها هرچه اقوام و خویشان دعوایم می‌کردند که چرا زنگ نزدی؟ چقدر بی‌خیال بودی؟ و... هیچ نمی‌گفتم و همه اسرار این سفر را فاش نمی‌کردم، اما حالا که دوباره قهوه‌ای خورده‌ام و بی‌خوابی به سر و خوشی به دل زده، اوقات به کام است دل به نوشتن داده‌ام؛

شاعران می‌گویند شعرها می‌آیند و تو کاره‌ای نیستی، وقتی شعر از درونت جوشید بر زبان جاری می‌شود، حکایت نوشتن هم همین است و بس.

.......................

📌به شرح حال بپیوندید👇

شرح حال در ایتا

شرح حال در سروش

شرح‌حال در تلگرام

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

🔰 جماعت حزب‌الهی ما دچار یک تنبلی افراطی شده است، کار مفیدش در طول روز دو سه ساعت به زور می‌شود، بقیه‌اش مشغول رصد و حرف زدن است، یا در فضای حقیقی گعده گرفته و نشد در فضای مجازی و در مورد همه اخبار نظر می‌دهد.

 

🔰 قبول دارد وارد یک جنگ بزرگ با ابعاد سیاسی، نظامی، فرهنگی، اقتصادی و علمی با قلدرهای دنیا شده است، اما باز نشسته تا بقیه یک کاری بکنند، لابد فکر کرده مثلا چند میلیون نیروی پای‌کار متخصص در همه زمینه‌ای وجود دارد و تکلیف از گردنش ساقط است!

 

🔰 در مورد ظهور یک خیال باف به تمام معناست، نشسته تا امام زمان بیاید و "خَسف بیداء" رخ ‌دهد و سلاح‌ها از کار بیافتد و عقل‌ها یک دفعه کامل ‌شود و از خود نمی‌پرسد، پس من چکاره‌ام و چرا این اتفاق‌ها هزار سال است، هنوز رخ نداده است؟ چه می‌شود که خدا ما را لایق حضور و ائتمام به حضرت(عج الله تعالی فرجه) کند؟

 

🔰 گاهی ما فکر می‌کنیم، دشمن ما، آن صهیونیست که خود را اشرف مخلوقات می‌داند و بنای حکومت بر تمام دنیا را دارد! نشسته و فقط در اسرائیل بچه می‌کشد، نمی‌دانیم که بسیاری از تحقیقات علمی دنیا مال همین جمعیت کوچک است.

 

🔰 آیت‌الله حائری شیرازی می‌گفتند: « یکی از آقایان اطبا که رفته بود آمریکا دوره ببیند، می‌گفت در آنجا که بودیم اصلا ۷۵ درصد این رشته‌های پزشکی آنجا یهودی بودند با این که جمعیتشان در آمریکا یک اقلیت‌اند، اما قسمت تحقیقات علمی دانشگاهی رقم اکثرش [یهودی هستند]. گفت: هم دوره‌ای من یک دانشجوی یهودی بود، بیشتر از یکی دو ساعت از آزمایشگاه بیرون نبود. همه‌اش کار می‌کرد. به او گفتم شما خودکشی می‌کنی با این کار، می‌گفت: ما عقبیم خیلی کار داریم. ما چون جمعیتمان در عالم کمتر است، باید از نظر کیفی خودمان را بسازیم.

شما الآن در اسرائیل با این جمعیت سه میلیونی می‌دانید چقدر دکتر دارند؟ چقدر مهندس دارند؟ بعضی‌ها چندین زبان مسلط‌اند. این دشمنان ما در کارهای تحقیقاتیشان هم نظامی بالا می‌آیند. این جور نیست که خوش گذران باشند.»

..................

📌به شرح حال بپیوندید👇

شرح حال در ایتا

شرح حال در سروش

شرح‌حال در تلگرام

 

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

🔰 آمریکا مشغول طرح‌ریزی‌های جدیدی در منطقه است و ترامپ گفته است «تا سه‌شنبه از طرح صلح خاورمیانه (معامله قرن) رونمایی می‌کنم.» بگذارید آمریکایی‌ها هرچه می‌خواهند سرمایه‌گذاری کنند، اگر ما با اخلاص در صحنه حاضر باشیم، خدا به کم ما برکت می‌دهد و قلیل ما بر کثیر آنها غلبه خواهد کرد.

 

🔰آیت‌الله حائری شیرازی (رحمة علیه) می‌فرمودند:

🔺«من یادم است در نیجریه رفتیم، کنفرانسی بود به عنوان اسلام در آفریقا، آمریکا، سعودی‌ها را تراشیده تا اسلام آمریکایی را در عالَم منتشر کنند و هر جا اسلام هست سوقش بدهند به سمت اسلام آمریکایی؛

در همه برنامه‌ها و کنفرانس‌ها اصول برنامه‌ریزی‌ها با آن‌ها است. ۵ روز کنفرانس، صبح و عصر بود. سر جمع؛ روزی هفت، هشت ساعت کار می‌کردند و تقریبا، ۵۶ ساعت مرتباً مقاله خواندند.

 

🔺برای جمهوری اسلامی اوّل فرصتی داده بودند، ۲۵ دقیقه، در جمع مجموعه ۵۶ ساعت. بعد احساس خطر کردند، رساندند به ۵ دقیقه بعد در زمان اعلام برنامه رساندند به ۲ دقیقه.

 

🔺من مأمور بودم از طرف جمهوری اسلامی بروم آنجا صحبت کنم و دو شب نخوابیده بودم برای این که ۲۰ دقیقه‌ای را صحبت کنم.

آقای شادنوش که سفیر ایران در نیجریه بود به من گفت: چکار می‌کنی؟ ۲ دقیقه کردند!!!

گفتم: خدایی که آسمان و زمین را در ۶ روز آفریده می‌تواند این ۲ دقیقه را یک برکتی به او بدهد؛

 

🔺رئیس کنفرانس، وقتی می‌خواستم بروم، برای همه آن‌ها می‌گفت: فقط ۲ دقیقه.

خودِ سعودی رفت برای این دو دقیقه‌اش تا می‌خواست تشکر بکند، شد هفت دقیقه! این راه را برای دیگران هم باز کرد چون نمی‌توانستند بکشانند پایین، و صحبتش را قطع کنند؛ نکردند؛

صحبت ما شد چهار و نیم دقیقه تا پنج دقیقه و خدای تعالی فرصتی داد که کل مسائل انقلاب گفته شد.

 

🔺نیجریه‌ای‌ها گفتند: این چند دقیقه تمام آن تقریبا ۶۰ ساعت برنامه ریزی‌های آن‌ها را کاملاً دگرگون کرد.

 

🔺تا اسم جمهوری اسلامی را آوردم این‌ها تکبیر گفتند. برای هیچ کشوری تکبیر نگفتند الا برای جمهوری اسلامی ایران، جمهوری اسلامی در عالَم، چهره دارد.

آنها اسم ملک فهد را برندد و تشکر کردند، ما هم اسم امام را بردیم.

گفتم ما از مملکت کسی آمدیم که اسلام را در عصر ما هدایت کرد و یک تکبیری هم برای امام گفتند.

 

🔺اوّلین جمله‌ای که من شروع کردم این بود: وقتی دیگران شروع کردند به ساختن مدرسه و مسجد برای تربیت مسلمان‌ها، ما شروع کردیم به کفر به طاغوت، قرآن هم گفته: «و من یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله».

 

🔺آقای شادنوش گفت: تا اسم کفر به طاغوت را بردی این هیئت سعودی اصلاً رنگش سیاه شد.

این از آن جاهایی است که اصلاً حرف ندارند. گیر داشتند؛ انگشت گذاشته شد درست روی نقطه حساس و این شروع شد و این هم در آخر صحبت پخش شد. فراز آخری آن این بود که، ما در قرآن دو نوع مسجد داریم: مسجدی که بر اساس تقوا ساخته شده، مسجدی که برای ضرار ساخته شده، بر همین اساس، اسلام هم دو نوع است.

حالا که می‌خواهیم مسلمان باشیم، اسلام ما اسلام حقیقی باشد. «لا اسلام متصلاً بالطواغیت» نه اسلامی که به طاغوت‌ها متصل است. و السلام.

 

🔺روزنامه ها این را آوردند منتشر کردند، رادیو تلویزیونشان هم مجبور شد، به عنوان رقابت با روزنامه‌ها نمایش دهد.»

......

(خلاصه‌ای از خاطره مرحوم آیت‌الله حائری شیرازی)

..................

📌به شرح حال بپیوندید👇

شرح حال در ایتا

شرح حال در سروش

شرح‌حال در تلگرام

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

امسال در سفر اربعین کودک ۴ماهه‌ام (محمد حسین) را با خودم بردم. قصد نداشتم او را ببرم، پدر و مادرم هم اگر او اذیت می‌‌شد راضی نبودند اما به دلمان افتاده بود که برویم.

 

برای رفتن نزد شخص مطمأنی استخاره گرفتم، خیلی خوب آمد، استخاره بر ترک هم گرفتم خیلی بد آمد. گفتم با این شرط می‌رویم که اگر جایی بچه اذیت شد، فورا برگردیم.

در طول سفر شرایط به نحوی رقم می‌خورد که "محمد حسین" اصلا اذیت نمی‌شد، اما خب شاید گاهی کمی برای خودمان سخت می‌شد ولی نمی‌گذاشتیم او اذیت شود.

 

یکبار در مسیر، خانواده ما گفت: «خیلی به محمدحسین خوش می‌گذرد، نه می‌گذاریم گرمش شود نه سردش شود، نه گشنه بماند و... غُصه هیچی را نمی‌خورد برای خودش خوش است.»

گفتم: «وقتی خودش را به ولیّ‌ خودش‌ سپرده، ولیّ حواسش به او هست، غُصه کجا را بخورد؟»

 

این را که گفتم همان موقع مزه‌ای از ولایت به جان خودم هم نشست "ولیّ" یعنی همان "پدر"؛

 

وقتی پدر می‌شوی تازه قطره‌ای از مزه ولایت را می‌چشی و می‌فهمی وقتی خدا تو را ولیِّ کسی قرارداد چه احساس مسئولیت و دلسوزی‌ای نسبت به او داری،

اصلا خدا اول این محبت و دلسوزی را در وجودت می‌گذارد سپس، نمی از ولایت را به تو هم می‌دهد.

 

از امام رضا(علیه السلام) روایت شده است:

🔹الْإِمَامُ الْأَنِیسُ‏ الرَّفِیقُ‏ وَ الْوَالِدُ الشَّفِیقُ

🔸امام انیس نرم‌خو و پدری مهربان

 

🔹و الْأَخُ الشَّقِیقُ وَ الْأُمُّ الْبَرَّةُ بِالْوَلَدِ الصَّغِیرِ

🔸و برادری تنی و مادری دلسوز به کودک صغیر

 

🔹و مَفْزَعُ الْعِبَادِ فِی الدَّاهِیَةِ النَّآدِ الْإِمَامُ أَمِینُ اللَّهِ فِی خَلْقِهِ وَ حُجَّتُهُ عَلَى عِبَادِهِ وَ خَلِیفَتُهُ فِی بِلَادِه‏» [۱]

🔸و پناه بندگان در حوادث کوبنده است؛ امام امین خدا در میان آفریدگانش و حجت او بر بندگانش و جانشی او در شهرهایش است.

 

پس می‌شود به اهل بیت هم بگوییم: «پدر»، اما کدام "پدر"؟ همان "پدرانی" که برای پدر و مادرمان هم پدر هستند، برای فرزندمان هم پدر هستند، همان پدرانی که برای امت پدر هستند و عشق به پدرمان گوشه کوچکی از عشق به آنها هم نمی‌شود؛

 

و اما محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) نه فقط پدر من و فرزندم یا پدر پدر و مادرم، او پدر همه است، پدر امیرالمؤمین و اهل بیتش هم است، او پدر همه مخلوقات عالم است.

 

از امام رضا(علیه السلام) روایت شده است:

🔹أنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ: أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ‏ الْأُمَّةِ؛

🔸رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله فرمود: من و علىّ دو پدر این امّتیم؟

 

🔹أنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَبٌ لِجَمِیعِ أُمَّتِهِ وَ عَلِیٌّ ع مِنْهُمْ؛

🔸پیامبر صلى اللَّه علیه و آله پدر تمام امّت، و على علیه السّلام نیز از ایشان است؛

 

🔹أنَّ عَلِیّاً ع قَاسِمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ، فَقِیلَ لَهُ أَبُو الْقَاسِمِ لِأَنَّهُ أَبُو قَسِیمِ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ

🔸علىّ قسمت‏ کننده بهشت و دوزخ است، از این رو به محمد(ص)، ابو القاسم گفته مى‏شود چون پدر قسمت‏کننده بهشت و جهنّم است؛

 

🔹إنَّ شَفَقَةَ النَّبِیِّ ص عَلَى أُمَّتِهِ شَفَقَةُ الْآبَاءِ عَلَى الْأَوْلَادِ وَ أَفْضَلُ أُمَّتِهِ عَلِیٌّ ع وَ مِنْ بَعْدِهِ شَفَقَةُ عَلِیٍّ ع عَلَیْهِمْ کَشَفَقَتِهِ (ص) لِأَنَّهُ وَصِیُّهُ وَ خَلِیفَتُهُ وَ الْإِمَامُ بَعْدَهُ فَلِذَلِکَ قَالَ أَنَا وَ عَلِیٌ‏ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّةِ؛[۲]

🔸مهر و شفقت نبی‌اکرم (ص) نسبت به امتش، مانند شفقت و مهربانى پدران است نسبت بأولاد، و بهترین امّت رسول خدا(ص) علىّ(ع) است، و پس از وى شفقت علىّ(ع) مانند مهر و شفقت او است، زیرا او وصىّ و خلیفه، و امام پس از او است و براى این بود که فرمود: من و علىّ دو پدر این امّتیم؛

.......................

📝 ارجاعات:

[۱] الکافی (ط - الإسلامیة) ؛ ج ۱؛ ص: ۲۰۰.

[۲] عیون أخبار الرضا علیه السلام ؛ ج‏ ۲؛ ص: ۸۵.

 

.........................................................................

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

فتنه که شد اولین چیزی که ضایع می‌شود عقل است و بعد از آن حق؛

 

ایام فتنه ۸۸ بود، هر روز بیانیه‌ای از "سیدمحمدعلی دستغیب" در حمایت از موسوی و طرفدارانش صادر می‌شد.

بسیجی‌ها کلافه بودند، عده‌ای از آن‌ها هرشب به "مسجد قبا" می‌رفتند و در نماز شرکت می‌کردند، موقع صلوات که می‌شد بچه‌ها بلند صلوات می‌فرستادند و بعد از آن با تمام قدرت فریاد می‌کشیدند "و عجل فرجهم و أید امامنا الخامنه‌ای" و به نحوی نظم برنامه‌های مسجد را مختل می‌کردند اما انصافا این کارها چندان هم زیاد نبود، آخر مسجد و شش یا هفت‌بار صلوات فرستادن خیلی هم به جایی برنمی‌خورد.

اما در شب‌های آخری که نزدیک به درگیری بود، این برنامه تغییر کرد و بچه‌ها علاوه بر آن بعد از مراسم‌های معمول مسجد دور هم جمع می‌شدند و سینه می‌زدند.

 

جمعی از فتنه‌گران نزد "سیدعلی‌محمد دستغیب" می‌رفتند و به شکل‌های مختلف ایشان را تحریک می‌کردند، مثلا پیراهن خود را بالا زده جای کبودی یا زخمی نشان می‌دادند و می‌گفتند این است اسلام؟ این جای باتوم بسیجی‌ها یا پلیس است و... و خلاصه به هر شکل ممکن ایشان را تحریک می‌کردند و ایشان هم که مثل خیلی از علمای همجنس خودشان که بیشتر در فضاهای اخلاق و عرفان کار کرده‌اند و سررشته‌ای در سیاست ندارند، سریع تحریک می‌شدند و بیانیه‌ای می‌دادند!

البته نوع استدلال‌های آنها مثلا اینکه آیت‌الله نجابت سال‌ها قبل گفته‌اند موسوی سید خوبی هست! یا علقه‌های سیاسی که سالیان زیاد وجود داشت هم تاثیر زیادی در حمایت‌های این جماعت از فتنه‌گران داشت.

 

آن زمان حضرت آقا دعوت به آرامش می‌کردند اما عده‌ای بی‌بصیرت برای اعتراض به "سیدعلی محمد دستغیب" جماعت بسیجی را تحریک و بعضا مدیریت می‌کردند و به مسجد می‌بردند تا مثلا با حضور بسیجی‌ها در آنجا و صلوات فرستادن یا سینه زدن و... به آقای دستغیب اعتراض کرده باشند.

 

ازآن طرف جماعت مسجد قبایی هم که عمدتا طلبه یا اهل جبهه و جنگ و یا حتی پاسدار و جانباز و فرزند شهید و... بودند هم در مقابل این کارها صبر نمی‌کردند و هرشب کار من و چندنفر از دوستان این شده بود که وقتی دو جمعیت از جماعت مسجد قبایی و بسیجی مقابل هم قرار می‌گیرد و می‌خواهند درگیر شوند، دست‌ها را گره کرده یک صف مقابل بسیجی‌ها باز کنیم، جمعی هم از مسجدقبایی‌ها صفی‌ را پشت به پشت ما مقابل جماعت خودشان درست می‌کردند و جلو درگیری را می‌گرفتند.

 

اما در شب آخر دیدم اوضاع با همه شب‌های قبل فرق می‌کند. بچه‌ها رفتند نیمه آخر مسجد نشستند به سینه زدن، به یکباره دیدم زمزمه‌ای در مسجد پیچید، خبری از افرادی که پشت به پشت ما دست‌ها را حلقه می‌کردند، نبود.

از آنجا که با اصل حضور بسیجی‌ها مخالف بودم، گوشه‌ای نشسته و در برنامه‌های آنها هم شرکت نمی‌کردم و فقط برای جدا کردن و مانع درگیری شدن به مسجد می‌رفتم.

بچه‌ها که شروع به سینه‌زنی کردند هم‌زمان، همه‌ی جماعت مسجدقبا شروع کردند با هم پچ پچ کردن، همه ایستاده بودند دور تا دور بچه‌ها.

 

🔹حوزه مسجدقبای شیراز که متصل به همین مسجد هم هست، نزدیک به هزار طلبه دارد و اهالی این مسجد هم تعصبات بسیار زیادی بر آقای دستغیب و مسجد قبا دارند.

خیلی از همین بسیجی‌ها هم یک زمانی از تربیت شده‌های همین مسجد بوده‌اند، خودم زمانی که کودک بودم خاطرات زیادی از این مسجد دارم، یادم هست زمانی سینه‌زنی بود و من پیرهنم را درآورده و وسط آنها سینه می‌زدم، بسیاری از نمازهای عید فطر کودکی را آنجا خوانده‌ام، مراسمات عزاداری زیادی در آنجا شرکت کرده‌ام و پشت سر آقای "سیدعلی محمد" نماز خوانده‌ام.

🔹مسجد قبا بسیار بزرگ است و بخش‌های زیاد و تو درتویی دارد، زیرزمین بسیار بزرگ طبقه بالا هم که چند بخش است و کتاب‌خانه بزرگ که خیلی از نوجوان‌ها هم از این طریق به مسجد قبا جذب می‌شوند، مَدرَس‌ها و خوابگاه‌های طلبگی و...

 

آن شب فهمیدم که امشب قرار نیست که درگیری ختم به خیر شود و بنا به کتک خوردن بسیجی‌ها است، اگر بسیجی‌ها ۴۰ تا ۵۰ نفر بودند، آن جماعت شاید بیش از ۵۰۰ نفر بودند. با خودم گفتم حاشا که موقع کتک خوردن ، بسیجی‌ها را تنها بگذارم.

🔹من هم رفتم وسط جماعت سینه‌زن نشستم و شروع به سینه‌زنی کردم. دقایقی نگذشت که جماعت مسجد قبایی هم به صورت ایستاده شروع به سینه‌زدن و هروله کردن دور حلقه بسیجی‌ها کردند.

🔹عکس‌های شهدایشان را بر دست گرفته بودند، یکی از جانبازها روی دوش دیگری بود و پای مصنوعی‌اش را در دست گرفته بود و همگی هروله کنان دور ما به سر و سینه می‌زدند.

🔹آنها دم "یا حیدر" گرفته بودند و ما دم "یا زهرا"، متوجه شدم که مشغول تنگ‌کردن حلقه خود هستند، با پاهایشان محکم روی پاهای ما می‌کوبیدند،  غیرتم اجازه نمی‌داد بلند شوم، داد زدم بچه‌ها بنشینید و بلند نشوید، حدس هم می‌زدم بعد از بلند شدن درگیری می‌شود.

🔹اما کار به جایی رسید که بچه‌ها مجبور شدند بلند شوند، جماعت مسجد قبایی شروع به زدن بچه‌ها کردند و بعد از لحظاتی تونلی شبیه به تونل‌هایی که عراقی‌ها برای بسیجی‌ها باز می‌کردند، باز شد که تا درب خروجی ساختمان ادامه داشت. در این تونل بچه‌ها به سمت حیاط هدایت می‌شدند و در مسیر مشت و لگد بود که نثار آنها می‌شد.

🔹چهره‌ها را هم انگار شناسایی کرده بودند و برخی را بیشتر می‌زدند، هنوز تصویر یکی از رفقا (علی‌آقا که زمانی خود آقای "سیدعلی محمد" اسم او را از شهرام به اسم دیگری تغییر داده بود، او امروز طلبه پایه نهم حوزه است)، گردن او را یکی از پشت محکم گرفته بود و رنگش سرخ شده بود و نمی‌توانست درست نفس بکشد، او را ثابت نگه داشته بود و بقیه او را به اشکال مختلف می‌زدند، دست به دور پهلوی او بردم و با تمام قدرت او را به بیرون ساختمان کشیدم.

 

شروع کردم داد زدن بر سر مسجدقبایی‌ها که این است اخلاقتان، این است مدارایتان، این است حرف‌های آقای دستغیب که بسیجی‌ها هم فرزندان خودم هستند! اما پاسخم چند لگد محکم بود که از وسط جمعیت من را به عقب و درون حیاط راند...

 

وقتی به حیاط رفتم با صحنه بسیار تلخی مواجه شدم، درب‌های مسجد را سه چهارتا قفل کتابی زده بودند، شاید قصدشان این بود که کسی از بیرون نتواند به مسجد بیاید، شاید هم قصدشان این بود که بچه‌ها را تحقیر کنند؛

بچه‌ها مجبور بودند از روی در بالاروند و فرار کنند، با خودم گفتم هیچ وقت این حقارت را نمی‌پذیرم و رفتم در گوشه‌ای از حیاط مسجد نشستم.

برخی از مسجدقبایی‌ها هم درون حیاط بودند، ناگهان از پشت سرم یک نفر با گوشه فلزی یکی از همان قاب‌های شهدا محکم به سرم کوبید و سرم شکست و خون روی صورتم را گرفت.

گوشه‌ای نشستم و تصمیم گرفتم با این وجود هم از روی در بیرون نروم، تقریبا همه بسیجی‌ها از مسجد خارج شده بودند و من هنوز در گوشه‌ای حیاط بودم.

 

ناگهان صحنه تلخ‌تری را مشاهده کردم صحنه‌ای مثل فیلم ‌۳۰۰، آسمان پر از سنگ شده بود، به یکباره بارانی از سنگ بر مسجد بارید، بسیجی‌های شهر شاید در کم‌تر از ده دقیقه خود را به اطراف مسجد رسانده بودند و مشغول جبران تلفات خود بودند!

البته نا گفته نماند خودم از دهان یکی از فرمانده‌های بسیجی شنیده بودم که به یکی‌دیگرشان می‌گفت فلانی، چند ماشین نزدیک مسجد پارک کنیم و چوب و ... در آن بگذاریم که اگر درگیری شد آمادگی داشته باشیم، البته آن دو نفر را هیچ وقت در درگیری‌ها ندیم.

 

در هر صورت بی‌امان سنگ به طرف مسجد پرتاب می‌شد و یک یا دو نفر از طلاب به صورت ملبس در حیاط دیوانه‌وار به حالت رقص می‌چرخیدند و زبانی مست‌گونه می‌گفتند بزنید، بزیند!

یک طلبه که هیکل بسیار درشتی داشت روی سکویی که مشرف به حیاط بود، دستان و عبای خود را باز کرده و چشمانش را با آرامش بسته بود و می‌گفت بزنید، بزنید!

و واقعا این سنگ بود که بر آنها می‌بارید ولی انگار نه انگار!

 

درون حیاط نمی‌شد ماند، به ساختمان مسجد بازگشتم، یکی از مسجدقبایی‌ها که مسئول آموزش نظامی ما در بسیج و از مسجدقبایی‌ها بود (آقای جسمانی) من را می‌شناخت، نزد او رفتم، برخی می‌دانستند من هم در بسیجی‌ها بوده‌ام، برخی هم فکر می‌کردند من هم از مسجد قبایی‌هایی هستم که درون حیاط سرم با سنگ شکسته، در هر صورت وقتی دیدند با آقای جسمانی هستم چیزی نگفتند.

آقای جسمانی شروع کرده بود برای من استدلال آوردن که بسیجی‌ها اشتباه کرده‌اند و حق با مسجد قبایی‌ها هست، بلند گفتنم هر دو خر هستند و او هم دید فایده ندارد و دیگر چیزی نگفت، یکی آمده بود می‌گفت این را ببرید بیرون، سرش خونی‌است ممکن است مسجد را نجس کند. هنوز هم مانده‌ام حرفش درست بود یا نه!

 

بالاخره یادم هست درِ مسجد را باز کردند و من هم مثل خیلی از مسجدقبایی‌ها، از مسجد بیرون رفتم، چند آمبولانس برای بردن مجروحین آمده بود، مجروحین بسیجی‌ را تقریبا کامل بردند، اما می‌دانستم که از مسجد قبایی‌ها هم برخی مجروح شده‌اند. به "جسمانی" تماس گرفتم و گفتم شما هم مجروح دارید؟ گفت: آره، چند نفر وضعشان خراب است، رفته‌ایم پشت مسجد. گفتم من با آمبولانس‌ها صحبت می‌کنم بیایند آنجا از در پشتی مجروح‌ها را سوار کنید.

با آمبولانس‌ها صحبت کردم و گفتم آنجا هم مجروح هست و دو آمبولانس برای آنها رفت.

دو آمبولانس‌ که باقی مانده بود، به سمت درب پشتی مسجد رفتند و خودم مانده بودم بدون آمبولانس!

خودم هم به سمت درب پشتی مسجد رفتم و سوار اولین آمبولانس شدم، جماعت مجروح که چهره من برایشان غریبه بود، گفتند بسیجی‌ هستی؟ گفتم آره، نتیجتا من را از آمبولانس پرت کردند پایین.

 

سراغ آمبولانس بعدی رفتم، سرشان به خودشان گرم بود، من هم به زور چپیدم یه گوشه و الحمدلله توجهشان به من جلب نشد، ظاهرا بعد از رفتن من از مسجد دوباره توسط بسیجی‌های تازه نفس! درگیری‌هایی در مسجد شده بود که من الان با مجروحین آن از مسجد قبایی‌ها مواجه بودم، یکی از آنها را گاز گرفته بود و از نظر تنفسی دچار مشکل بود، همینطور که روی برانکارد دراز کشیده و ماسک اکسیژن روی صورتش بود، عکس آقای دستغیب را در صفحه گوشی‌اش می‌بوسید و می‌گفت:‌آقا! آقا!

 

فکر کرده بودند من هم مسجدقبایی هستم، وقتی به بیمارستان "نمازی" رفتیم، چندنفرشان به من پیله کرده بودند که بیا این فرم شکایت را امضاء کن، می‌گفتم نمی‌خواهم شکایت کنم، می‌گفتند آخر چرا؟ باید از اینها شکایت کنیم؟!

هر جور بود خودم را از دست آنها خلاص کردم، بیمارستان هم نماندم و فرم رضایت را امضاء کردم و زدم بیرون، برای اینکه خانواده‌ام متوجه نشوند نزدیکی‌های خانه باندها را هم باز و سر و صورتم را تمیز کردم و به خانه رفتم.

ماه رمضان بود و تا جایی که یادم هست فردای آن شب، روز جمعه اول یا دوم ماه مبارک بود، آقای "ایمانی" امام جمعه شیراز،‌ خطبه‌ها را خواند ما منتظر بودیم چیزی در این موضوع بگوید، بگویند همانطور که حضرت آقا فرموده‌اند الان زمان آرامش است، اما چیزی نشنیدیم! یا حداقل الان یادم هست که آن موقع خیلی از دست ایشان کلافه بودیم.

البته بعدا در کانال آقای "قاسمی" فرماندار وقت شیراز خواندم که آقای ایمانی خیلی از این ماجرا ناراحت بوده‌اند و تلاش داشته‌اند که جلو درگیری‌ها گرفته شود اما سوالم این بودکه پس چرا جلو مسئول شورای سیاست‌گذاری ائمه جمعه را نمی‌گرفتند!

تقریبا لیدر اصلی بسیجی‌ها در این اتفاقات مسئول مذکور بود، که به علت همین کارها هم توسط دادگاه ویژه روحانیت از شیراز به شهر علما یعنی قم، تبعید شدند و از طرف مسئولان نماز جمعه نیز مسئولیت مشابه اما این‌بار در قم نصیب ایشان شد! عجب محکومیتی اللهم ارزقنا! البته شنیدم شماری از طلاب مسجد قبا نیز توسط دادگاه محکومیت‌هایی برایشان ثبت شده بود اما متفاوت...

دوستان می‌گفتند: مسئول سیاست گذاری را آقای ایمانی نصب نمی‌کند و تسلط خاصی روی او ندارد و...، البته بنده چندان قانع نشدم ولی الله اعلم.

 

مسجد قبا در چندصد متری نماز جمعه بود، ورودی‌های کوچه‌های باریک منتهی به مسجد قبا را با داربست بسته بودند. اما جماعت زخم خورده حزب‌الهی کوتاه بیا نبودند و می‌خواستند به هر شکل ممکن بروند مسجد را فتح کنند!

حاج‌آقایی رفته بود بالا صحبت می‌کرد که این آقای دستغیب چرا نمی‌آید نماز جمعه و...

البته ناگفته نماند که همین حاج‌آقا در حال حاضر از طرفداران رضاشاه و مخالفان جدی امام و آقا هستند و شاید در زمانی از خاطرات زیادم با ایشان مطالبی بنویسم.

 

خلاصه اینکه دوستان آچار مخصوص داربست هم با خود آورده بودند و شروع به تحریک و بازکردن داربست‌ها کردند، من و چند نفر هرچقدر تلاش کردیم هیچ تاثیری در عزم جزم آنها برای رفتن به سمت مسجد نداشتیم، روزه و گرمای تابستان موجب ضعفم شده بود. از یکجا به بعد با خودم گفتم که دیگر هیچ کاری از دست من برنمی‌آید و صحنه را ترک کردم و به همان علی‌آقا که در قسمت‌های قبل اشاره کردم و در حال حاضر باهم قم هستیم و مشغول تحصیل در حوزه، تماس گرفتم که ول کن بیا، دیگه ما هیچ تأثیری اینجا نداریم، البته او مانده بود.

 

من رفتم اما شنیدم و بعدها فیلم آن را هم دیدم و در ادامه ان شاء الله فیلم‌های آن را خواهم گذاشت، اوضاع خیلی خراب شده بود، بسیجی‌ها درب مسجد را شکسته و وارد حیاط  می‌شوند و آقای ولدان شروع به صحبت می‌کند، چندی نمی‌گذرد که درگیری شروع می‌شود و مسجدقبایی‌ها که پیش بینی این مطلب را کرده بودند و در ظهر جمعه در مسجد حضور داشتند، به قصد کشت با هرچیزی حتی قمه به سمت بسیجی‌ها حمله می‌کنند، یکی از بچه‌ها را گرفته و لوله کپسول آتش نشانی را در حلق او کرده و اهرم را فشار داده بودند، بنده خدا ریه او خشک شده بود.

یکی از دوستانم "میثم" بر اثر ضربه‌ای که به گردنش وارد شده بود، نزدیک بود شاه‌رگش قطع شود و هرچه بگویم پای مستندی که در این مورد در ادامه خواهم گذاشت نخواهد رسید.

 

این مستند با نام "فتنه به روایت سوم" را یکی از دوستانم که خودش در مسجد قبا بزرگ شده  و تقریبا اکثر آنها را می‌شناخت ساخت و الحق مستند خوبی‌هم ساخت.

 

دریافت
حجم: 135 مگابایت
 

کار که به اینجا رسید و درگیری‌ها تمام شد، دست خیلی‌هامان باز شده بود عوض اینکه تمرکزها روی جماعت حزب الهی درگیر با مسجدقبائی‌ها باشد، شروع کردیم به تولید اثرات تبیینی علیه مواضع مختلف آیت‌الله دستغیب در فتنه؛

 

یک مجموعه از دوستان اثری ساختند به نام مستند "اصحاب جمل":

 

مستند اصحاب جمل (در مورد آیت‌الله سیدعلی محمد دستغیب)
دریافت
مدت زمان: 1 ساعت 1 دقیقه 29 ثانیه

یکی از دوستان مسجد ما نیز مستندی در مورد روز درگیری مسجد قبا ساخت با نام "فتنه به روایت سوم" که ان شاء الله آن را هم بازنشر خواهم داد.

بنده و جمعی از دوستان نیز مشغول کار روی یک نشریه شدیم به اسم "مسجد ضرار"، شب‌های قدر و دیگر شب‌ها شبانه روز کار کردیم، البته بیشتر زحمت آن را همان دوست سازنده مستند انجام داد، فضا امنیتی بود، مسجدقبائی‌ها که بسیاری از نیروهای سپاه و اطلاعات از آنها هستند اگر از برنامه ما بویی می‌بردند در آن اوضاع آشفته ممکن بود مشکلات جدی برای ما درست کنند.

بالاخره روز قدس نشریه را در چند ماشین گذاشتیم و با تیراژ بسیار بالا در راهپیمایی منتشر کردیم. برای شهرستان‌های اطراف شیراز هم مقداری فرستادیم.

 

🔹لینک فایل نشریه با کیفیت بالا در وبلاگ قدیمی‌ام.

دریافت

دریافت

بازخوردهای زیادی از این نشریه دیدیم، اگرچه مسجدقبائی‌ها از اقدامات بسیجی‌ها خوب استفاده کرده بودند و در سطح شهر مظلوم نمایی خوبی انجام داده بودند که ریخته‌اند در مسجد ما و... اما انتشار این نشریه و آن مستندها ضربه سختی به آن‌ها زده بود.

 

جهاد و مقاتله در مقابل نفاق جز در جایی که هیچ شکی برای جامعه نمی‌گذارد مثل دستور خداوند به خراب کردن مسجد ضرار یا جایی که خود اهل نفاق کمر به قتال بسته‌اند، جایز نیست، چون اوضاع را آشفته‌تر می‌کند و حق را ضایع، جامعه را چند قطبی می‌کند و مؤمنین را چندپاره، با جریان نفاق باید با تببین و روشنگری مبارزه کرد، باید فرصت را برای مشوب کردن اذهان از آنها گرفت، نه اینکه با اقداماتی چون حاضر شدن در مسجد آنها و ایجاد درگیری و... فرصتی برای ایجاد شبهه و مظلوم‌ نمایی برای آنها فراهم سازیم.

تصاویری از فضای مجازی در فتنه ۸۸

.........................................................................

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰
  • در ایام دانشجویی از طرف دوستان بسیج دانشگاه علوم‌پزشکی همراه با یکی از دوستانم دعوت شدیم تا به عنوان فعالیت فرهنگی با کاروان راهیان نور دانشگاه علوم‌پزشکی به سفر مناطق جنگی برویم.
  • در طول سفر اگرچه برای جمع صحبت‌های دینی و سیاسی هم می‌کردیم اما بیشتر از کار تبلیغی مشغول شوخی و خنده بودیم، طوری که رسما نظم اردو را بهم زده بودیم، البته فیلم شاد بودن هم بازی نمی‌کردیم واقعا فقط خودمان بودیم.

 

  • بعد از اردو یکی از دانشجوها به من می‌گفت: "هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم شما بسیجی‌ها اینقدر شاد و باحال باشید،" یکی دیگر از دانشجوها هم بعد از اردو تماس ‌گرفته بود و می‌گفت بیایید با هم برویم بیرون مثلا آدرس نماز جمعه! را می‌خواست تا ولو به بهانه نماز جمعه با ما باشد.

 

  • این کسانی که می‌گویند مراسمات مذهبی و مثلا گریه در عزاداری‌ها موجب افسردگی مردم شده است، عوض اینکه بر اساس یک صحنه از گریه و عزا قضاوت کنند، بیایند وارد جماعت حزب‌الهی و هیاتی بشوند با آنها نشست و برخاست کنند تا متوجه آرامش و نشاط بسیار آنها شوند. مجلس عزای اهل بیت چون هر جای دیگری که محل نزول ملائکة الله است موجب، آرامش و آسایش است و نشاطی درونی را با خود همراه دارد.
  • « تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ فیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ  - سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ»

 

  • البته مؤمنین غم‌هایی هم دارند و مگر می‌شود در این عالم دنیا غم نداشته باشیم، فیلمی از این جماعت پشت کرده به مذهب منتشر شده بود که در تشییع جنازه دخترشان ساز و دست می‌زدند، رفتاری جنون آمیز که وقتی غم و غصه داشتند نیز انکار می‌کردند که غمگین هستند و هنگامی که برای آرامش یافتن و تسکین نیاز به گریه داشتند، دست و کِل می‌زدند!

 


دریافت
مدت زمان: 2 دقیقه 39 ثانیه

  • انسان چه بخواهد و چه نخواهد در این عالم محدود دنیا در کنار شادی‌هایش غم‌هایی هم دارد و اگر نگاهش به آخرت نباشد و دل‌بسته دنیا باشد این دنیا وجه‌ غالبش غم و خسران است.
  • «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی‏ خُسْرٍ - إِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ»
  • به همین خاطر هم هست که جنس نشاط و یا سرمستی غیر مؤمنین  ناپایدار و از نوع فراموش کردنِ هست‌ها، در عین نارضایتی‌ از آنها است، برخلاف جنس نشاط مؤمنین که از جنس رضایت و نشاط پایدار است.

 

  • جماعت دل‌بسته دنیا همیشه باید با کمک یک عنصر خارجی همچون موسیقی یا عوامل دیگر به خود سکون و آرامش دهند، مثل معتادی که وقتی مواد مخدر را مصرف نکند، آرامش ندارد، اما مؤمن در همه حالات و حتی در مشکلات آرامش و نشاط دارد؛
  • کافی است به اطراف خود نگاه کنیم، ببینیم مذهبی‌ها بیشتر نق می‌زنند و نگاه منفی دارند و از همه‌چیز ناراضی هستند یا کسانی که رنگ و بویی از خدا در زندگی ندارند!
  • به تعبیر قرآن: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَإِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکاً (۱۲۴ طه)» هرکس از یاد خدا غافل شود زندگی برای او سخت می‌شود.

 

  • اگر برخی جنس غم و نشاطشان بی‌ارزش است و برای دنیا و ما فی‌ها، غصه‌دار و یا شاد می‌شوند اما مؤمنین برای اموری چون مظلومیت و مصائب انسان‌ها غم‌گین و برای تحقق عدالت و رشد بشریت با نشاط می‌شوند.
  • از امام صادق(ع) روایت شده است: « خداوند (عزوجل) مؤمنین را از طینت بهشت آفرید و از نسیم روح خودش در آنها جاری نمود و به همین خاطر است، مؤمن برادر مؤمن از پدر و مادر است و اگر یکی از ارواح مؤمنین را در شهری آزار و حزنی رسد مؤمن نیز محزون می‌شود، چون او نیز از اوست.»
  • «إنّ اللَّهَ عزّوجلّ خَلقَ المؤمنینَ مِن طِینةِ الجِنانِ وأجْرى‏ فیهِم مِن ریحِ رُوحِهِ، فلذلکَ المؤمنُ أخو المؤمنِ لأبیهِ وامّهِ، فإذا أصابَ رُوحاً مِن تلکَ الأرواحِ فی بَلَدٍ من البُلْدانِ حُزنٌ، حَزِنتْ هذهِ لأنَّها مِنها.» [۱]

 

  • مؤمنین کسانی‌ هستند که با آنچه موجب شادی و نشاط اهل بیت‌(علیهم السلام) می‌شود، شاد و با آنچه موجب حزن آنهاست، محزون می‌شوند.
  • «الَّذینَ یَفرَحونَ‏ لِفَرَحِنا، ویَحزَنونَ لِحُزنِنا» [۲]
  • از امام صادق(علیه السلام) روایت شده است: حزن و شادی از ماست که به شما شیعیان می‌رسد، چرا که ما و شما از نور خداوند (عز و جل) هستیم.
  • «الحُزنَ والفَرحَ یَصِلُ إلَیکُم مِنّا؛ لأنّا إذا دَخلَ علَینا حُزنٌ أو سُرورٌ کانَ ذلکَ داخِلًا علَیکُم، لأ نّا وإیّاکُم مِن نُورِ اللَّهِ عزّوجلّ.» [۳]

 


دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 47 ثانیه

................................

  • ارجاعات:👇

[۱] الکافی (ط - الإسلامیة)؛ ج‏ ۲؛ ص: ۱۶۶؛

[۲] غرر الحکم و درر الکلم، دار الکتاب الإسلامی، قم، چ دوم، ۱۴۱۰ق؛ ص: ۲۳۳؛

[۳] بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج ‏۵۸، ص: ۱۴۵.

...............................................

دنبال کردن شرح حال در ایتا

دنبال کردن شرح حال در سروش

دنبال کردن شرح حال در تلگرام

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم

  • عصر روز هشتم محرم سال ۱۳۶۲ش در پادگان "شهید بروجردی" مهاباد بودیم؛
  • برایمان خبر آوردند که اول مهاباد در قسمتی که نزدیک رودخانه و جنگل هست، کوموله‌ها جلو یک اتوبوس از بچه‌های بسیجی را گرفته‌اند و همه را با خود برده‌اند داخل جنگل.

 

  • بچه‌های اتوبوس که بسیجی‌های اعزامی از "جهرم و خفر" فارس بودند و چون از مرخصی برمی‌گشتند هیچ اسلحه‌‌ای هم نداشتند به راحتی توسط کمین نیروهای کومله اسیر شده بودند.

 

  • به ما اعلام کردند که نیروهایتان را برای آزاد کردن آنها ببرید. نزدیکی‌های غروب بود و خیلی فرصت نداشتیم. یک تعداد از نیروهای ما در پادگان "گوک‌تپه" بین راه "میان‌دوآب" و "مهاباد" بودند؛ به آنها اعلام کردیم که برای آزادی نیروها از پشت جنگل وارد شوند.

 

  • آنها در حین تجهیز و آماده شدن بوده‌اند که نوک اسلحه یکی از نیروها موقع پوشیدن لباس‌هایشان وارد حلقه نارنجک یکی دیگر از نیروها می‌شود و با خارج شدن حلقه، نارنجک منفجر می‌شود، در نتیجه تعدادی از بچه‌ها شهید و برخی هم مجروح می‌شوند و اعزام آن گروهی که قرار بود برای نجات نیروها از پشت جنگل وارد عمل شود، منتفی می‌شود.

 

  • ما با تعداد محدودی از نیروها حرکت کردیم و رفتیم سمت جنگل، اما جنگل آنقدر انبوه بود که هیچ اشرافی از پایین نداشتیم که بدانیم کوموله‌ها کجا رفته‌اند، تپه‌ای کنار راه میان‌دوآب و مهاباد و کنار جنگل هست که از آن بالارفتیم تا بتوانیم از آنجا وارد عمل شویم، اما چون حفاظی نداشتیم و کومله‌ها ما را از داخل جنگل می‌دیدند، به سمت ما تیراندازی می‌کردند اما ما آنها را نمی‌دیدیم و زمین‌گیر شده بودیم.

 

  • کار خیلی سخت بود هرچه کردیم نتوانستیم جلو برویم تا اینکه شب شد و هیچ کس نتوانست کاری کند. کومله‌ها شب که می‌شود، یعنی شب تاسوعا سر همه بسیجی‌ها بجز راننده اتوبوس را بریده و در جنگل رها کرده و رفته‌ بودند.

 

  • راننده اتوبوس مرد مسنی بود؛ فردای آن روز در سپاه مهاباد او را دیدم، خیلی مضطرب و افسرده بود، جریان واقعه پیش‌آمده را از او که شاهد این واقعه ناگوار بود، سوال کردم. در حالی که اشک از چشمان غم زده‌اش جاری بود، با حالی نزار گفت: «مظلومانه بچه‌ها را سر بریدند و بچه‌ خودم هم داخل این بچه‌ها بود. هرچه به آنها التماس کردم و گفتم بچه‌ام را سر نبرید، این بچه‌ من است، عوض او خودم را سر ببرید، قبول نکردند و گفتند: این بچه تو نیست بچه خمینی است. ما اینها را چون بچه‌های خمینی هستند، سر می‌بریم.»

 

  • نیروهای ما صبح روز تاسوعا تن‌های بی‌سر بچه‌های بسیجی مظلوم را به پادگان آوردند و مشغول عزاداری شدیم، اینقدر بچه‌ها به سر و سینه خود زدند و عزاداری کردند که چندنفرشان بی‌هوش شدند.

(از خاطرات کردستان پدرم)

تصویر پدرم در تیپ شهید بروجردی مهاباد آبان ۱۳۶۲

تصویر پدرم در پادگان گوک‌تپه مهاباد 

تصویر پدرم گردان ضربت مهاباد

...............................................

دنبال کردن شرح حال در ایتا

دنبال کردن شرح حال در سروش

دنبال کردن شرح حال در تلگرام

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

این تصویر پدرم در سال ۱۳۵۶ در ساحل رامسر است و خوب است کسانی که گمان می‌کنند ما روز به روز به عقب رفته‌ایم یا در امر حجاب موفق نبوده‌ایم، حکایت این اردوی دانش‌آموزی مربوط به یک سال پیش از پیروزی انقلاب را مطالعه کنند.👇

پدرم در دوره دانش‌آموزی به عنوان دانش‌آموز نخبه برای شرکت در اردوی کشوری شمال، انتخاب می‌شوند از هر استان یک اتوبوس تقریبا ۴۰ نفره از دانش‌آموزان عازم این اردو می‌شدند؛

 🎙 پدرم می‌گفت:

🔹مسئول اتوبوس ما یک آقای شراب خور بود که خیلی وقت‌ها مست بود، از میان جمع شاید ۴۰۰ نفره از دانش‌آموزان نقاط مختلف کشور، فقط سه نفر بودیم که نماز می‌خواندیم،

🔹فضا اصلا به این صورت نبود که مسجد و قبله و... مشخص باشد ماهم بعد از چند روز نماز خواندن متوجه شدیم به سمت شوروی نماز می‌خوانده‌ایم.

🔹در اردو هر شب بچه‌های یک استان موسیقی‌ها و برنامه‌های هنری خودشان را اجرا می‌کردند، فضای اردو مناسب نبود، لب ساحل زن و مرد قاطی و بی‌حجاب در دریا شنا می‌کردند، گاهی این زن‌ها با همان وضع داخل شهر هم می‌آمدند، یک روز که در شهر رشت به بازار رفته بودیم، دیدم خانمی با همان لباس‌ دریا سوار ماشین شده بود آمد بازار خرید کرد و بعد دوباره سوار ماشینش شد و رفت، در اول چند کوچه دیدم که نوشته بود ورود خانم‌ها با مایو ممنوع.

🔹یک روز که بچه‌ها را به سینما برده بودند، چون فیلم‌هایش مناسب نبود، من و یکی از دوستانم گفتیم ما به سینما نمی‌آییم و دم در سینما منتظر شدیم تا بچه‌ها برگردند، در همین زمان که ایستاده بودیم چندین مورد دخترها می‌آمدند شوخی و متلک می‌انداختند و ما عصبانی شده بودیم که آنجا نرفتیم که از شر اینها خلاص شویم انگار بدتر شد.

.......................

خوب است کسانی که با دیدن یک یا دو مورد بی‌حجابی گمان می‌کنند، دین در جمهوری اسلامی از دست رفته است، ماجرهای خیابان‌های لاله‌زار و محله‌های خاک‌سفید و شهر نو تهران را بخوانند، کسانی که معیار مقایسه پیشرفت و پست‌رفت حجاب را فضای هیجانی و انقلابی ۵۷ و ۵۸ قرار می‌دهند از خود بپرسند قبل از آن چه وضعی در کشور وجود داشت؟ راهپیمایی علیه حجاب در ابتدای انقلاب برای چه بود؟

  سال گذشته قسمت شد هم ساحل شمال کشور بروم و هم ساحل جنوب کشور، تقریبا همه خانم‌هایی که در دریا بودند حتی روسری‌هایشان هم از سرشان نمی‌افتاد، نه پلیسی بود و نه برخورد قانونی، شاهد آن هم اینکه یک یا دو نفر که روسری‌هایشان افتاده بود و... هیچ کس با آنها هیچ‌کاری نداشت و یا مثلا در جنگل‌ها که خانواده‌های مختلف نشسته بودند و هیچ پلیسی هم نبود، تقریبا اکثر آنها حجابشان مثل مرسوم جامعه بود و کسی کشف حجاب نکرده بود.

  اینکه در این دوران صدساله استیلای غرب بر تمام دنیا، مردم همه دنیا با سرعت به سمت فساد و برهنگی پیش رفته‌اند و در کشور ما که در قبل از انقلاب با سرعت بیشتر از دنیا به سوی برهنگی می‌رفت، امروزه ما در برخی اقشار در جهت عکس همه دنیا به سمت حجاب آگاهانه رفته‌ایم و در برخی اقشار تحت تاثیر غرب نیز با سرعت بسیار کمتری از تمام دنیا تأثیر پذیرفته‌ایم، آیا پیشرفت نیست؟

  اینکه در زمانه‌ای که امکان فساد بسیار بسیار سهل شده و هجمه‌های ترویج بی‌عفتی، همه‌جا را گرفته است؛ براساس برخی آمار حداقل جمعیتی قریب به ۳۰ درصد جوانان ما نماز خود را به صورت منظم می‌خوانند نسبت به آنچه قبل از انقلاب، بوده‌ایم و نمونه‌ای از آن را در خاطره پدرم ذکر کردم، پیشرفت نیست؟

..........................................

دنبال کردن شرح حال در ایتا

دنبال کردن شرح حال در سروش

دنبال کردن شرح حال در تلگرام

  • حمید رضا باقری