🔰 اولین بار بود که به مشهد میرفتم، مشهد که چه عرض کنم از شیراز برای تفریحی یکی دو روزه به یاسوج رفته بودیم، صبح آخر بود و قصد برگشت به شیراز داشتیم، به پدرمان اصرار کردیم کمی جلوتر هم برویم ببینیم چه میشود، مردی کنار جاده ایستاده بود، از او پرسیدیم این جاده به کجا میرود؟ گفت: به اصفهان، قم بعد هم مشهد!
ما هم تا اسم مشهد را شنیدیم، سه برادری با پسرعمهام شروع کردیم پشت سر هم دست زدن و گفتن: مشهد، مشهد، مشهد...
🔰 آن مرد که نام مشهد را آورد، پدرم که انگار به دلش افتاده بود، به مادرم نگاه کرد و پرسید: چهکنم؟ پول و وسایل مسافرت طولانی را نداریم؟ مادرم گفت: برو، توکل بر خدا اگر هم نداشتی من النگوهایم را میفروشم. مادرم توکلش خیلی بالاست، آخرش النگوهایش را هم لازم نشد بفروشد اما همیشه نان این توکلش را میخورد و خدا هم تا حالا یاد ندارم رویش را زمین انداخته باشد.
🔰 عمهام که دختری نوجوان بود و پسرِ عمه بزرگم، هم با ما بودند، جالب اینکه پدرم برای اینکه پسرعمهام را به مشهد ببرد به مادر و پدرش زنگ نزد.
آن وقتها مثل الان نبود که بچهها رنگ دایی و عمه و... را نبینند، بلکه خیلی وقتها ما منزل آنها بودیم یا بچههای آنها منزل ما میماندند، خیلی از خاطرات کودکیام مربوط به داییها و عموهایم است و حالا هم به خاطر محبتهای زیادی که در بچگی به ما داشتند، آنها را خیلی دوست داریم و هرجور شده به آنها سر میزنیم.
🔰 ما بچهها که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدیم دست میزدیم و خوشحالی میکردیم، انگار دنیایی به ما داده بودند. شب شد و خوابیدیم اما خیلی شیطنت کردیم، پدرم که ناراحت شده بود، گفت: فردا برمیگردیم میرویم شیراز! آنقدر ناراحت شده بودم که تا صبح زیر پتو گریه کردم و به امام رضا(ع) گفتم من میخواهم به مشهد بیایم.
🔰 صبح بابایم انگار نه انگار که دیشب چنین گفته بود، سوار ماشین شدیم و او هم خیلی راحت به راه ادامه داد، شادیم مضاعف شده بود، انگار دنیای از دست رفته را دوباره به من داده بودند.
🔰 قم که رسیدیم نواری زیبا خریدیم که از اول تا آخرش قربان امام رضا(ع) میرفت و با او حرف میزد، آقاجون قربونتم ... ما هم هی با آن تکرار میکردیم، آقا جون قربونتم...
به مشهد که رسیدیم رسما احساس میکردم امام رضا(ع) به استقبالمان آمده است اما نمیدانستم چگونه این احساس را بیان کنم، به حرم رفتیم و کنار ضریح بودم، پدرم ما را فرستاد و گفت بروید پیش ضریح، پدرم خیلی حساس نبود و به ما آزادی زیاد میداد و همه خوشیها در همین آزادیها بود، تا حالا نشده است که بخواهم کاری بکنم و ایشان مخالفت کنند، البته نظرشان را به صورت مشورت میدهند اما همیشه فرصت تجربه را به ما میدهند، شاید این آزادی دادن از مهمترین درسهای ۳۰ ساله معلمی و تربیت کودکان توسط ایشان باشد که با وسواس نشان ندادن نه زندگی را به خودشان و نه به ما تلخ نکردهاند.
🔰 جمعیت زیاد بود و قد من کوتاه، هرچه تلاش کردم نتوانستم حتی به ضریح نزدیک هم شوم، مانده بودم چه کنم؟! بازهم تلاش و تلاش و باز هم بیفایده! خیلی ناراحت بودم.
در عالم بچگیام به حضرت گفتم: آقاجان هیچی از شما نمیخواهم فقط راهم را باز کن، میخواهم راحت ضریحت را بگیرم.
امام رضا(ع) صدای همه ما را میشنود اما به همه جواب نمیدهد، باید کودک شد، کودکها با تمام وجود و خالصانه با آقا حرف میزنند و واقعا باور دارند که آقا صدایشان را میشنود و به آنها پاسخ میدهد.
📌در همان لحظه دو خادم جمعیت را از پشت سر من کنار زدند، همه را کنار میزدند الا من و همینطور زائران را کنار زدند تا من به ضریح رسیدم، مانده بودم جریان چیست؟ اینها چرا با من کاری ندارند؟ به ضریح که رسیدم به فاصله نیممتر از هر دو طرف را بستند و پشت سرم نشستند و مشغول شستن زمین شدند، گفتند: اینجا خون ریختهاست و باید طاهر شود، عجله هم نمیکردند. حالا من بودم و ضریح امام رضا(ع).☺️