📝 شهید مطهری در کتاب «اسلام و نیازهای زمان» داستانی از دوره نوجوانی خود نقل میکنند که خواندش برای طلبههای مقدمات یا کسانی که در این روزهای به ظاهر سخت، فکر طلبه شدن به سرشان زده است، بسیار مفید است:
👈 «من در سنین چهارده پانزده سالگى بودم که مقدمات کمى از عربى خوانده بودم. بعد از واقعه معروف خراسان بود و حوزه علمیه مشهد بکلى از بین رفته بود و هرکس آن وضع را مىدید مىگفت دیگر اساساً از روحانیت خبرى نخواهد بود. جریانى پیش آمده بود که احتیاج به نویسندگى داشت. از من دعوت کرده بودند. مقالهاى را نوشتم. مردى بود که در آن محل ریاست مهمى داشت. وقتى آن مقاله را دید، یک نگاهى به سر و وضع من انداخت. حیفش آمد، دید که من هنوز پابند عالم آخوندى هستم. شرحى گفت، نصیحت کرد که دیگر گذشت آن موقعى که مردم به نجف یا قم مىرفتند و به مقامات عالیه مىرسیدند، آن دوره از بین رفت، حضرت امیر فرموده است بچهتان را مطابق زمان تربیت کنید. و بعد گفت: آیا دیگران که پشت این میزها نشستهاند شش تا انگشت دارند؟ و حرفهایى زد که من آن فکرها را از مغزم بیرون کنم. البته من به حرف او گوش نکردم. بعد به قم رفتم و مدت اقامتم در قم ۱۵ سال طول کشید. بعد که به تهران آمدم، اولین اثر علمى که منتشر کردم کتاب اصول فلسفه بود. آن شخص هم بعد به نمایندگى مجلس رسید و مردى باهوش و چیز فهم بود و در سنین جوانى احوال خوبى نداشت ولى بعد تغییر حالى در او پیدا شد. تقریباً در حدود ۱۸ سال از آن قضیه گذشته بود که اصول فلسفه منتشر شد و یک نسخه از آن به دستش رسید، و او یادش رفته بود که قبلًا مرا نصیحت کرده بود که دنبال این حرفها نرو. بعد شنیدم که هرجا نشسته بود به یک طرز مبالغه آمیزى تعریف کرده بود. حتى یک بار در حضور خودم گفت که شما چنینید، چنانید. همان جا در دلم خطور کرد که تو همان کسى هستى که ۱۸ سال پیش مرا نصیحت مىکردى که دنبال این حرفها نرو. من اگر آن موقع حرف تو را گوش مىکردم الآن یک میرزا بنویسى پشت میز ادارهاى بودم، در حالى که تو الآن اینقدر تعریف مىکنى.»