شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تبلیغ دانش آموزی...» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تبلیغ دانش آموزی...

🔻یک زمانی در قم در مسجد محله برای چندتا از نوجوان‌ها بحث‌هایی اعتقادی می‌گفتم، هرچه می‌گفتم راحت می‌گرفتند و توجه می‌کردند و چندسالی‌ هم که گذشت همان بچه‌ها از فعال‌های بسیج و مسجد شدند.

🔻 دیروز سه تا از پسردایی‌هام که در همون حدود سنی بودند را بردم دشت نوردی، ارتباط برقرار کردن باهاشون خیلی سخت بود، با اینکه خیلی همدیگر را دوست داشتیم کله‌هاشان در هوا بود و هر تیری می‌انداختم به سنگ می‌خورد!

🔻یکی از بحث‌های خدا شناسی که یادم آمد با گفتنش گل از گل بچه‌های قمی شکفت را برای این‌ها شروع کردم، قبلش هی می‌گفتم بچه‌ها این گل را ببینید چقدر قشنگ است، این دشت و سبزه‌ها را ببینید و... بعد گفتم: بچه‌ها اگر بروید خانه ببینید یک سفره غذا منظم با بشقاب و برنج و خورشت چیده شده و سالاد خیلی خشکل و ژله و... در سفره هست و هیچ کس هم در خانه نیست، اولین چیزی که به ذهنتان می‌آید چیست؟ بچه‌های قمی می‌گفتند خب حتما مادرمان غذا درست کرده رفته جایی کاری داشته و من هم می‌گفتم مادرت حتما خیلی خوش سلیقه بوده که مثلا سالاد و ژله به آن خشکلی را درست کرده، اگر مادرت هم نبوده، هرکه بوده می‌دانسته شما چه غذایی دوست داری! خیلی هم شما را دوست داشته که اینطور برایت تدارک دیده و... و خلاصه ربطش می‌دادم به عالم خلقت و خدایی که نمی‌بینیمش اما از آثار خلقتش می‌فهمیم هست و مهربان است و ما را دوست دارد و...

🙈 حالا اینها چه؟ چرت و پرت جواب می‌دادند! یکیشان می‌گفت: حتما ارواح بودن! یکی می‌گفت خودش همینجوری درست شده! البته شوخی و جدی هم قاطی بود و هرکاری می‌کردم مسیری که می‌خواستم پیش نمی‌رفت.

خیلی دلشان درگیری می‌خواست یکیشان گفت: عمو اصلا من می‌خواهم جهنمی باشم خیلی خوبه میگم همه برن بهشت اینجا خالی برای خود خودم باشه! گفتم: خب باشه منم میشم ملکه عذاب و ریختیم رو سرش به کتک زدن! رسما کتک می‌خورد و کیف می‌کرد و همه هم می‌خندیدیم.

🔻گفتند: عمو ما رو می‌بری استخر، با خودم گفتم: بریم! البته بنا نداشتم همش تبلیغی باشه چون معتقدم تبلیغ وسط اردو و کیف و حال حاصل میشه.

🔻 شبی رفتیم استخر، آمدن آب بازی و دیگه خیلی صمیمیت زیاد شد تصمیم گرفتن هرجور شده منو آب بدن! منم هرچی آبشون می‌دادم خسته نمی‌شدند و می‌گفتند ما شکست نمی‌خوریم و تو باید شکست بخوری! خلاصه اینقدر مبارزه فرسایشی شد که واقعا من تسلیم شدم.

🔻 اولش پیش خودم گفتم چقدر فرق می‌کنند این بچه‌ها و بچه‌های قمی! نسل چقدر عوض شده، اصلا کار روی این بچه‌ها سبک خاصی می‌خواهد که من بلد نیستم و... ولی بیشتر که فکر کردم دیدم کار با بچه‌ها زمان می‌خواهد، قلب بچه باید اول شخم بخوره و آرام و آرام آماده رشد شود، این صمیمت‌ها برای آغاز کار خیلی خوبه ولی شخم زدن قلب بچه‌ها بدون کاشتن بذر و آبیاری مستمر فایده ندارد، بچه‌های قم هم اگر خوب این بحث‌ها را می‌گرفتند و تیرها به هدف می‌خورد، چون چند ماه در هفته چند روز برنامه داشتیم، فطرت اینها همان فطرت بچه‌های قمی بود، نسل و مکان هرچه باشد، فطرت و اصل کار یکی است.

  • حمید رضا باقری