🎙علی تحیری از اعضاء تیم حفاظت امام در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ نقل میکند:
🔻 جلسهای بود که شهید بهشتی؛ من و شهید بروجردی را صدا کردند و پرسیدند: شما میتوانید این قضیه (تشکیل تیم محافظت از امام) را برعهده بگیرید؟ عرض کردیم بله. گفتند: چه نیازی دارید؟ گفتیم: هیچ نیازی نداریم. گفتند: آخر چطور هیچ نیازی ندارید؟ [بروجردی] گفت: تنها چیزی که میخواهیم این است که ما همینطور گمنام باشیم و کسی از ما اسم نبرد که حفاظت از حضرت امام را چه کسی به عهده میگیرد. این خواسته ماست نمیخواهیم اسمی از ما برده شود.
🔻سازمان مجاهدین هم در این مورد پیشنهادی داده بود، که این سازمان و تشکیلاتش حفاظت از امام را همراه با شرایط خاصی قبول کند. اولا سلاح میخواستند و میگفتند اسلحههای ما را هنگام دستگیری تقی شهرام و لو رفتن ما از دستمان گرفتند و سلاح نداریم، دوم اینکه باید در هر بخشی که امام میآید تا بهشت زهرا در نقاط مختلف آن پرچم مخصوص خودمان با علامت مشخص باشد. بعدهم در رادیوها، جراید و سایر رسانههای گروهی عنوان کنند که حفاظت امام را سازمان مجاهدین به عهده دارند...
🔻 وقتی وارد فرودگاه مهرآباد شدیم صبح پانزده دستگاه ماشین بردیم. اتومبیل حضرت امام شیشه جلویش ضد گلوله نبود و بقیه ماشین تقریبا ضد گلوله بود. ما برای اینکه مقداری حفاظت را رعایت کرده باشیم چون نتوانستیم شیشه جلو پیدا کنیم، یک شیشه بین راننده و بخش عقب اتومبیل قرار دادیم که با دست بالا و پایین میشد. گفتیم حضرت امام تشریف ببرند عقب بنشینند و از آنجا به بهشت زهرا بروند.
🔻 پانزده دستگاه ماشین تقریبا خوب آماده کرده بودیم. پشتشان و صندوقهای عقب ماشین را اکثرا پر از سلاحهای آر.پی.جی و سلاحهای مختلف کرده بودیم، چون آن روز ۹۹ درصد امکان درگیری را درنظر گرفته و واقعا نیروهایمان را کاملا برای یک عملیات بسیار سنگین مسلح آماده کرده بودیم....
🔻زیباترین و بهترین خاطره من وقتی است که حضرت امام وارد سالن شدند و من برای اولین بار گریه کردم، در حالی که به بچهها گفته بودم که اگر فردا کسی گریه کند و احساساتی بشود یک گلوله توی مغزش میزنم چون باید همه ما چهار چشمی مواظب امام باشیم...
🔻 وقتی امام به سمت بلیزر آمدند، دیدم که آقایی عقب بلیزر نشسته است که نمیشناختمش. از مرحوم شهید حاج مهدی عراقی پرسیدم ایشان کیست که پهلوی شما نشسته است؟ حاج مهدی عراقی گفتند: آقای دکتر یزدی. من به حاج مهدی اشاره کردم و آمدند پایین.
🔻دکتر ابراهیم یزدی را نمیشناختم به حاج مهدی گفتم بگویید بروند داخل ماشین من بنشینند عقب این بلیزر را برای حضرت امام در نظر گرفتهایم. حضرت امام تشریف آوردند و جلو بلیزر نشستند. در آنجا صحبتی هم با افسران ارشد و جزء نیروی هوایی که با احترام ایستاده بودند فرمودند. من اصلا انقلاب را همان لحظه احساس کردم. احترامی که با تمام وجود به حضرت امام گذاشته میشد. حضرت امام یک پایشان روی پله بریزر بود و یک پایشان روی زمین و فرمودند: شاه کلاهتان را تا چشم کشید مواظب باشید که بختیار دارد تا گلویتان میکشد. حواستان جمع باشد.
🔻وقتی حضرت امام آمدند که سوار اتومبیل بشوند، من عرض کردم: حاج آقا تشریف ببرید صندلی پشت بنشینید. گفتند: نه جلو مینشینم. و من چیز دیگری نتوانستم بگویم. واقعا نمیدانستم چه بگویم؟ ناخود آگاه گفتم که شیشه جلو ضد گلوله نیست. ایشان فرمودند: ضد گلوله چیست؟ مگر فکر میکنید اعلیحضرت را دارید میبرید که اسکورت میکنید؟ با یک تندیای این قضیه را فرمودند که من جا خوردم. همه ماتشان برده بود. ایشان سوار شدند و خیلی راحت جلو نشستند. ما آن روز دل توی دلمان نبود. هضم این قضیه خیلی ثقیل بود و ایشان توجهی به این مسائل نداشتند.
📌جلیل امجدی؛ تاریخ شفاهی گروههای هفتگانه مسلمان، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، ۱۳۸۳، صص: ۲۳۵-۲۳۷.
........................
📌به شرح حال بپیوندید👇