شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال

این وبلاگ جهت نشر نوشته‌های اینجانب حمیدرضا باقری می‌باشد

شرح حال
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «۱۲ بهمن ۱۳۵۷» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

🎙علی تحیری از اعضاء تیم حفاظت امام در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ نقل می‌کند:

🔻 جلسه‌ای بود که شهید بهشتی؛ من و شهید بروجردی را صدا کردند و پرسیدند: شما می‌توانید این قضیه (تشکیل تیم محافظت از امام) را برعهده بگیرید؟ عرض کردیم بله. گفتند: چه نیازی دارید؟ گفتیم: هیچ نیازی نداریم. گفتند: آخر چطور هیچ نیازی ندارید؟ [بروجردی] گفت: تنها چیزی که می‌خواهیم این است که ما همینطور گمنام باشیم و کسی از ما اسم نبرد که حفاظت از حضرت امام را چه کسی به عهده می‌گیرد. این خواسته ماست نمی‌خواهیم اسمی از ما برده شود.

🔻سازمان مجاهدین هم در این مورد پیشنهادی داده بود، که این سازمان و تشکیلاتش حفاظت از امام را همراه با شرایط خاصی قبول کند. اولا سلاح می‌خواستند و می‌گفتند اسلحه‌های ما را هنگام دستگیری تقی شهرام و لو رفتن ما از دستمان گرفتند و سلاح نداریم، دوم اینکه باید در هر بخشی که امام می‌آید تا بهشت زهرا در نقاط مختلف آن پرچم مخصوص خودمان با علامت مشخص باشد. بعدهم در رادیوها، جراید و سایر رسانه‌های گروهی عنوان کنند که حفاظت امام را سازمان مجاهدین به عهده دارند...

 

🔻 وقتی وارد فرودگاه مهرآباد شدیم صبح پانزده دستگاه ماشین بردیم. اتومبیل حضرت امام شیشه جلویش ضد گلوله نبود و بقیه ماشین تقریبا ضد گلوله بود. ما برای اینکه مقداری حفاظت را رعایت کرده باشیم چون نتوانستیم شیشه جلو پیدا کنیم، یک شیشه بین راننده و بخش عقب اتومبیل قرار دادیم که با دست بالا و پایین می‌شد. گفتیم حضرت امام تشریف ببرند عقب بنشینند و از آنجا به بهشت زهرا بروند.

🔻 پانزده دستگاه ماشین تقریبا خوب آماده کرده بودیم. پشتشان و صندوق‌های عقب ماشین را اکثرا پر از سلاح‌های آر.پی‌.جی و سلاح‌های مختلف کرده بودیم، چون آن روز ۹۹ درصد امکان درگیری را درنظر گرفته و واقعا نیروهایمان را کاملا برای یک عملیات بسیار سنگین مسلح آماده کرده بودیم....

 

🔻زیباترین و بهترین خاطره من وقتی است که حضرت امام وارد سالن شدند و من برای اولین بار گریه کردم، در حالی که به بچه‌ها گفته بودم که اگر فردا کسی گریه کند و احساساتی بشود یک گلوله توی مغزش می‌زنم چون باید همه ما چهار چشمی مواظب امام باشیم...

 

🔻 وقتی امام به سمت بلیزر آمدند،‌ دیدم که آقایی عقب بلیزر نشسته است که نمی‌شناختمش. از مرحوم شهید حاج مهدی عراقی پرسیدم ایشان کیست که پهلوی شما نشسته است؟ حاج مهدی عراقی گفتند: آقای دکتر یزدی. من به حاج مهدی اشاره کردم و آمدند پایین.

🔻دکتر ابراهیم یزدی را نمی‌شناختم به حاج مهدی گفتم بگویید بروند داخل ماشین من بنشینند عقب این بلیزر را برای حضرت امام در نظر گرفته‌ایم. حضرت امام تشریف آوردند و جلو بلیزر نشستند. در آنجا صحبتی هم با افسران ارشد و جزء نیروی هوایی که با احترام ایستاده بودند فرمودند. من اصلا انقلاب را همان لحظه احساس کردم. احترامی که با تمام وجود به حضرت امام گذاشته می‌شد. حضرت امام یک ‍پایشان روی پله بریزر بود و یک پایشان روی زمین و فرمودند: شاه کلاهتان را تا چشم کشید مواظب باشید که بختیار دارد تا گلویتان می‌کشد. حواستان جمع باشد.

🔻وقتی حضرت امام آمدند که سوار اتومبیل بشوند، من عرض کردم: حاج آقا تشریف ببرید صندلی پشت بنشینید. گفتند: نه جلو می‌نشینم. و من چیز دیگری نتوانستم بگویم. واقعا نمی‌دانستم چه بگویم؟ ناخود آگاه گفتم که شیشه جلو ضد گلوله نیست. ایشان فرمودند: ضد گلوله چیست؟ مگر فکر می‌کنید اعلیحضرت را دارید می‌برید که اسکورت می‌کنید؟ با یک تندی‌ای این قضیه‌ را فرمودند که من جا خوردم. همه ماتشان برده بود. ایشان سوار شدند و خیلی راحت جلو نشستند. ما آن روز دل توی دلمان نبود. هضم این قضیه خیلی ثقیل بود و ایشان توجهی به این مسائل نداشتند.

 

📌جلیل امجدی؛ تاریخ شفاهی گروه‌های هفت‌گانه مسلمان، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، ۱۳۸۳، صص: ۲۳۵-۲۳۷.

........................

📌به شرح حال بپیوندید👇

شرح حال در ایتا

شرح حال در سروش

شرح‌حال در تلگرام

 

  • حمید رضا باقری
  • ۰
  • ۰

از جمله سخت‌ترین لحظات انقلاب مربوط به روز ورود حضرت امام(ره) در ۱۲ بهمن است که لحظه لحظه آن همراه با خاطرات و خطرات است.

🎙 از نزدیک‌ترین شخصیت‌های به حضرت امام در این روز محسن رفیق‌دوست راننده ماشین حضرت امام(ره) است که خاطراتش بسیار شنیدنی است:

 

🔻حضرت امام در طول در مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا آرام در ماشین نشسته بودند و در حالی که لبخند محبت آمیز بر لبانشان بود، مدام به احساسات مردم با لبخند و تکان دادن دست پاسخ می‌دادند...

🔻در جلوی دانشگاه تهران تراکم جمعیت به حدی بود که اصلا ماشین روی دست مردم بود و در اثر فشار مردم به چپ و راست می‌رفت، ولی همین که یک لحظه احساس کردم ماشین از دست مردم رها شد، پدال گاز را گرفتم و حرکت کردم و به خیابان امیریه پیچیدم...

 

🔻عده‌ای به اصطلاح مسابقه‌ی دوی ماراتن گذاشته بودند و من هر لحظه آن‌ها را کنار ماشین می‌دیدم، در میدان منیریه یکی از بچه‌های آن منطقه دستگیره‌ی ماشین را گرفته بود و مرتب قربان صدقه امام می‌رفت و به شاه و کس و کارش فحش‌های رکیکی می‌داد که من مدام نهی‌اش می‌کردم، ولی امام می‌فرمود که حالتش طبیعی نیست و من هم یکباره ترمز کردم و دستگیره ماشین از دست او رها شد.

🔻شیرین‌ترین جمله‌ای که من از امام شنیدم در.... منطقه‌ای بسیار محروم بود. وقتی امام آنجاها را با آن محرومیت دیدند، رو به سید احمد آقا کردند و گفتند: « ببین احمد، من با این مردم کار دارم.» در آنجا، جلوی من مینی‌بوس رادیو و تلوزیون بود و پشت سرم یک بنز بود. مردم فکر می‌کردند امام در بنز است، بنابراین به سوی بنز هجوم می‌آوردند و یک‌باره می‌دیند که ماشین حامل امام دور شده و بعد می‌دویدند... در طول مسیر چهار پنج‌بار در تنگنا قرار گرفتم. بعضی مواقع مردم روی ماشین می‌رفتند و اطراف ماشین را احاطه می‌کردند و باعث می‌شدند هوا کمتر به ماشین برسد... یکی دو بار احساس می‌کردم که دست‌هایم از شانه‌هایم جدا می‌شود و در اختیار بدنم نیست، ولی هربار که امام می‌فرمود: «آرام، آرام، اتفاقی نمی‌افتد» مثل اینکه یک ظرف آب سرد به سرم می‌ریختند و آرام می‌شدم...

 

🔻حاج سید احمد آقا در همان انتهای خیابان شهید رجایی بیهوش شده بود و بعد از مدتی به هوش آمد. حال من هم یک‌بار بهم خورد، ولی امام کاملا سالم و با نشاط بودند... وقتی به بهشت زهرا رسیدم دیگر در آنجا مردم گاهی خودشان ماشین را حرکت می‌دادند و فرمان گاهی از دستم خارج می‌شد. لحظه لحظه تراکم جمعیت بیشتر می‌شد تا اینکه به نقطه آخری رسیدیم که امام پیاده شدند و دیگر ماشین خاموش شد. از قرار معلوم بچه‌ها هماهنگ کرده بودند که هلی‌کوپتر بیاورند و در پانصدمتری آخرین محل توقف بلیزر قرار دهند و در باقی مسیر، امام را با هلی‌کوپتر بردند. (در آنجا) هلی‌کوپتر نزدیک بلیزر آمد، ولی چون ماشین خاموش شده بود، فشار مردم آن را از هلی‌کوپتر دور می‌کرد تا اینکه عده‌ای از جوانان، یا کریم‌گویان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلی‌کوپتر بر زمین گذاشتند و عده‌ای از آشنایان هم دور ماشین حلقه زدند. آقای ناطق نوری رفتند بالای پله‌ی هلی‌کوپتر و من هم امام را بغل کردم و دستش را به دست آقای ناطق دادم و امام داخل هلی‌کوپتر رفت. و بعد احمد آقا هم وارد شد. در آنجا یکی از جوانان پایش را روی سینه من گذاشت و داخل هلی‌کوپتر رفت... آن ضربت باعث شد من بی‌هوش شوم.

 

📝 قاسم‌پور، داوود، خاطرات محسن رفیق دوست، چاپ اول، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۳ش. تلخیص خاطره از صص: ۱۴۴- ۱۴۷.

 

........................

📌به شرح حال بپیوندید👇

شرح حال در ایتا

شرح حال در سروش

شرح‌حال در تلگرام

  • حمید رضا باقری