ادامه از خاطره (اولین عملیات گارد بنیصدر)...
✅ شب ۱۴ اسفند در پادگان نشسته بودیم و تعریف میکردیم که امروز در دانشگاه تهران چه اتفاقی افتاد و هرکس اطلاعات خودش را میگفت. شب دیروقت بود که یک دفعه به این فکر افتادم که ببینم ارزیابی طرفداران بنیصدر و گروههای مخالف از این قضیه چیست؟
به ذهنم رسید استادی داشتیم در تربیت معلم به اسم "علیاصغر ابراهیمی" به او زنگ بزنم.
✅ او از اعضای حزب توده و ظاهرا از ایدئولوگها و اعضای مؤثر حزب توده به حساب میآمد.
تا جایی که ما تحقیق کردیم قبل از انقلاب جزو افسران ارتش بوده بود که زمان شاه توسط حزب توده در ارتش نفوذ داده شده بودند و توسط ساواک شناسایی و پاکسازی شدند.
✅ بعدها با انقلاب ایشان سر از دانشگاه و تدریس درآورده بود و سخت معتقد به حزب توده و مرام کمونیستی و مخالف مذهب بود. در تدریسهایش هم گریزهایی به مسائل ضد مذهبی میزد.
یک بار داشت سر کلاس توضیح میداد راجع به اعتقادات مردم به امامزادهها و اماکن زیارتی، میگفت: یک مردی بوده روزی یک چهارپایی داشته با آن کار میکرده تا اینکه این چهارپایش میمیرد و این دیگر راه امرار معاشی نداشته، میآید چهارپایش را خاک میکند و قبری برایش درست میکند، یک ضریحی رویش میگذارد و میگوید این قبر امامزاده است و خودش هم میشود متولی آنجا، یک مریدهایی پیدا میکند طرفدارانی و کم کم آنجا را گسترش میدهد و این میشود راه درآمدی برای او.
✅ ما هم به خاطر این حرفهایش با او درگیر شدیم که چرا با این داستانهای ساختگی به اعتقادات مردم توهین میکنید. ایشان در قضیه تصفیه اساتید که من خودم هم در جریان بودم از دانشگاه تربیت معلم و استادی، اخراجش کرده بودیم. شماره تلفن او را داشتم،
ایشان یکی از فعالیتهایی که انجام میداد، برخی دانشجوها را جمع میکرد و به منزلش یا جاهایی که محل حزبشان بود میبرد و آموزشهای ایدئولوژیک به آنها میداد و خلاصه آنها را سازماندهی میکرد.
✅ به ذهنم رسید که زنگی به ایشان بزنم و خودم را یکی از دانشجوهایی که با او خیلی رفت و آمد داشت، جا بزنم.
زنگ زدم منزلشان و اتفاقا گوشی را برداشت و من هم خودم را جای آن دانشجو جا زدم الان فقط یادم هست آن دانشجو اهل اراک بود، زنگ زدم و موقع صحبت هم از اصطلاحات سازمانی تودهایها استفاده میکردم و مقداری هم بد و بیراه به حزبالهیها میگفتم و با او همدردی میکردم تا ذهنش به این سمت نرود که شخص دیگری به او زنگ زده.
گفتم من از اراک تماس میگیرم، شنیدهام امروز در دانشگاه تهران درگیری شده میخواستم ببینم چه خبر است؟ و کسب تکلیف کنم.
ایشان خیلی خوشحال شد که به او زنگ زدهام و متوجه نشد که شخص دیگری هستم و شروع کرد به تحلیل قضیه ۱۴ اسفند، ازجمله چیزهایی که گفت: اینکه رفیق میدانی که این مرتجعهای چماق به دست و منظورش شهید بهشتی و طرفدارانش بود، اینها دیگر نمیگذارند ما فعالیت کنیم، ما با حضور اینها جایی نداریم، در کشوری که اسلامی است مرام کمونیستی و تودهای دیگر جایگاهی ندارد.
✅ گفتم پس استاد تکلیف ما که طرفدار مرام کمونیستی هستیم، چیه؟ جمله جالبی گفت، گفت: حالا باید بروید تحت عنوان گروههایی که یک لقب اسلامی دارند منتها با خودمان هستند، فعالیت کنید. گفتم مگر میشود هم مارکسیست باشیم، هم لقب اسلامی داشته باشیم. گفت: آره هست شما باید بگردید یک گروهی که هم از خودمان هست و هم لقب اسلامی دارد پیدا کنید و به آنها نزدیک شوید.
گفتم میشود یک مورد را بگویید: گفت گروه جاما.
✅ جاما مخفف "جنبش مسلمانان مبارز" به رهبری "حبیبالله پیمان" بود که هم ایدئولوژی التقاطی داشت و به گروههای چپ نزدیک بود هم یک لقب اسلامی داشت.
یک کتابی هم ایشان نوشته بود به اسم ایدئولوژی اسلامی که اتفاقا آن زمان به عنوان ایدئولوژی اسلامی برای دانشجوها تدریس میشد و جزو واحدهای درسی رسمی بود که همه باید در آن درس شرکت میکردند. من این درس را با آقای "عباس عبدی" از دانشجوهای پیرو خط امام که این درس را تدریس میکرد، داشتم.
دانشگاه تربیت معلم تهران سال ۱۳۵۹
پدرم ایستاده نفر اول سمت راست تصویر
.........................................
📌به شرح حال بپیوندید👇