چند سال قبل تریلی داشتیم که رانندهای روی آن کار میکرد، راننده رفته بود بار قاچاق آورده بود، ما هم از همهجا بیخبر.
پدرم هرچه تلاش کرد برای آزاد کردن تریلی، کار درست نمیشد و قاضی باور نمیکرد که ما بیتقصیر هستیم و راننده خیانت کرده، خواسته بودند تریلی را مصادره کنند.
پدرم میگفت: هرچه تلاش کردم نشد و منم هر وقت دلم میگیرد میروم سراغ شهدا، اتفاقا همان ایام گفتند تشیع یک شهید است، منم رفتم تشیع شهید.
زیر تابوت شهید بودم که یکدفعه چشمم زل خورد به چشم یک نفر! چه کسی؟! همان قاضی که کارمان پیشش گیر بود و باور نمیکرد ما بیگناهیم، سریع رویم را برگرداندم و رفتم و هیچ چیزی نگفتم.
چند روز بعد دیدم کلا ورق برگشت و خود قاضی رأی به نفع ما داد و ماشین به ما برگشت.
اگر به خدا توکل کنیم، خداوند بالاخره یک نحوی از ما دفاع میکند و کار ما را راه میاندازد.