سال ۹۳ بود و برای اولین بار تصمیم داشتم به سفر اربعین بروم، یک سال بود که ازدواج کرده بودم، از نظر مالی خیلی تحت فشار بودم، آخر ماهها به صفر کلوین میرسیدم و با این همه از باران رحمت بیحسابش و خوان نعمت بیدریغش با قرض و فروختن طلا و وام و کمک از پدر توانسته بودم تازه ماشین هم بخرم.
( البته الحمد لله این اوضاع خیلی زود تمام شد و چند سالی است که فشارها تمام شده، سختیهای زندگی خود نعمتی است اگر قدر بدانیم.)
برای اینکه بتوانم به سفر اربعین بروم از مدت خیلی زیادی قبل شروع به پسانداز کردم، در برنامهریزی حتی روی هزارتومان هم باید حساب باز میکردم، نزدیک اربعین که شد مادرم گفت من هم میخواهم امسال اربعین بروم، روزها گذشت تا ایام سفر اربعین رسید.
مادرم مدام تماس میگرفت و از اشتیاقش به سفر میگفت و دنبال همسفر بود ولی کسی را پیدا نکرد، اگر میخواستم بروم شیراز و مادرم را ببرم حساب کتابم برای سفر بهم میریخت، هزینه بنزین بالا میرفت و پول کم میآوردم.
همسرم گفت مادر من هم خیلی دوست دارد اربعین برود ولی هیچ وقت هیچ مسافرتی نتوانسته برود و همیشه باید از پدر مریضم مراقبت میکرده، امسال من پیش پدرم میمانم تو مادر من و خودت را کربلا ببر.
با خیر خوشی عازم شیراز شدم، که «ایزد تعالی و تقدّس خطهی پاکش را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه دار؛» دعوت مادرین را اجابت کردم و حاجتشان برآوردم و به سمت اهواز حرکت کردم، با دودوتا چهارتایی که کرده بودم مادرین که باران رحمت بیحسابشان همه را رسیده و خوان نعمت بیدریغشان همه جا کشیده، اگر پول بنزین رفت و برگشت را حساب میکردند همهچیز حل بود و حسابم جور میشد؛ اما زهی خیال باطل که ابر و باد و مه خورشید و فلک در کاراند مبادا تو نانی به کف آری و به غفلت بخوری!😊
اگرچه حساب و کتابها بهم خورده بود، اما امیدم به خدا بود، شاید هم نه امیدم به مادرین بود! نمیدانم اما میدانم، مادرینی که از خزانه غیب گبر و ترسا وظیفه خور دارند، دوستان را کجا کنند محروم، پس شروع کردم به حساب و کتاب جدید و دل بستن به حساب کردن کرایههای مسیر نجف به کربلا.🤔
اما بازهم احتیاط باید کرد، فقط به قدر هزینه برگشت از اهواز به شیراز ته کارتم نگه داشتم و هرچه پول داشتم، احتیاطا در جیب مبارک گذاشتم. آنور مرز سهتایی سوار ونی شدیم و بعد از یک روز نزدیک غروب به نجف رسیدیم، موقع حساب کرایه که شد، مادرین را دیدم که سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحر مکاشفت مستغرقند با خود گفتم از این بستان که بودید ما را چه تحفه کرامت کردید؟ اما ظاهرا بوی گل چنان مستشان کرده بود که فراموش کردند دامنی پر کنند هدیه اصحاب را.😍
کرایهها را حساب کردم، ای مرغ سحر عشق زمن آموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد، این مدعیان در طلبش بیخبرانند که اگر فعلا موفق میشدم تخفیف بگیرم فقط دوبار میشد با آن سوار موتور گاری شوم.
به حرم مولا که رسیدیم موقع نماز مغرب و عشا بود به رسم فداکاری به مادرین گفتم: شما نماز بخوانید و زیارت مختصری کنید و سریع بیایید تا بعد من بروم نماز بخوانم و زیارت کنم؛ اما گر کسی وصفشان زمن پرسد بیدل از بینشان چه گوید، کانرا که خبر شد خبری بازنیامد و خلاصه تا صبح چشمانم نگران و لرزان در هوای سرد به درب حرم ماند و خبری نشد.
صبح خسته و کوفته در حالت خلصه به زور چشمانم را باز نگه داشته بودم که دیدم مادرین یکی یکی دوتا دوتا آمدند که کی آمدی؟ گفتم مگر ما قراری گذاشته بودیم؟! خلاصه زیارتی مختصر کردم و بعد از دو روز نخوابیندن راه افتادیم.
مادرین به راه خود میرفتند و ما تجربه نداشتیم که قرار بگذاریم، ساعتی که گذشت، جایی نشستم تا استراحت کنم و ناخودگاه خستگی دو روزه برمن فایق آمد و از هوش برد.
فقط یک ساعت غفلت همه کارها را خراب کرد،
«خواب نوشین باماداد رحیل بازدارد پیاده را زسبیل»
بیدار که شدم من بودم و جیب خالی و مادرانی که حالا نبودند! جواب پدرم، برادرانم، همسرم، برادر زنهایم و خلاصه چه کنم؟ اینها در این مملکت غریب چه شدند؟...
با حال خسته و نزار با سرعت زیاد موکبها را جلو میرفتم و با یأس و ناامیدی چشم برمیگرداندم و مسیر را برمیگشتم، اما «عمر تلف کرده و تأسف میخوردم و سنگ سراچه دل به الماس آبدیده میسفتم.»
شاید مسیر نجف تا کربلا را چندبار تکه تکه رفتم و برگشتم؛ اما هیچ یعنی هیچ! هیچ خبری نبود!
نزدیک کربلا که میشدم رباطهای مچ پایم گرفته بود، رباطها به چوب خشکی میماند که با هر قدمی، صدای خرد شدنشان در گوشم میپیچید، آخر کی قرار بود تمام شود؟ نمیدانستم! و با هر بدبختی که بود فقط به عشق ارباب، خودم را جلو میبردم و اگر نبود این عشق به هیچ قیمتی حاضر نبودم قدم از قدم بردارم.
هرطور که بود خودم را به موکبی داخل کربلا رساندم و بیهوش شدم، اما خوابم نمیبرد، سه روز بود نخوابیده بودم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده چرا خوابم نمیبرد! لابد به خاطر نگرانی بود! اما دیگر نگرانی هم نداشتم، من که از همهجا ناامید شده بودم تازه امیدوار شده بودم « فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخیهِ وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّه» «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» همه چیز را به خدا سپرده بودم و کاملا آرام بودم.
پولم به خرید سیمکارت و تماس با شیراز نمیرسید، غرورم هم اجازه نمیداد از کسی بخواهم به من پول دهد یا با تلفنش تماس بگیرم، اما یک پیام اینترنتی که اشکال نداشت، بالاخره به برکت واتسآپ و هماهنگی با شیراز با مادرین قراری گذاشتم، اما موقع مقرر که شد هرچه کردم بدنم دیگر توان نداشتم و نتوانستم از جایم تکان بخورم. مادرین را به خدا سپردم، شاید هم خود را، اما هرچه بود ندایی در گوشم میگفت: «أَنِ اقْذِفیهِ فِی التَّابُوتِ فَاقْذِفیهِ فِی الْیَمِّ فَلْیُلْقِهِ الْیَمُّ بِالسَّاحِل» ان شاء الله.
به هر سختی که بود خودم را به بینالحرمین رساندم به رسم ادب اول به حرم علمدار کربلا رفتم، در حرم جانم دوباره زنده شد خیلی زیارت با صفایی بود، زیارتم تمام شده بود که کسی شروع کرد به شعار دادن: «اباالفضل علمدار خامنهای نگهدار»، جمعیت هم شعار را تکرار کرد، شعار دوم یا سوم بود که کل حرم ندا میداد: «اباالفضل علمدار خامنهای نگهدار»، لحظاتی نگذشت که دیدم، منی که با هر قدمی یک بار قبضه روح میشدم بال درآوردهام، کسی روی دوشم، کنار ضریح شعار میدهد «اباالفضل علمدار خامنهای نگهدار» و همه حتی در دیوار حرم و ضریحهم جواب میدهند: «اباالفضل علمدار خامنهای نگهدار».
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
حال خوشی داشتم و درد پاهایم را از یاد برده بودم، راهی حرم ارباب شدم، فراش باد صبا را گفته بود که فرش زمردی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده بود تا بنات نبات در مهد زمین بپرورند و گلدستهها را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته بود و قدوم موسع ربیع گنبد شکوفه بر سرش نهاده بود.
از صافی ورودی حرم که گذشتم و چشمم به ضریح افتاد، حالی داشتم که لایدرک و لایوصف، میگویند بزرگترین نعمت خدا بر بندگانش در بهشت جلوهای است که بر مؤمنین در بهشت میکند و مؤمنان از لذت این جلوه ماهها و بلکه سالها مدهوش میشوند، و این جلوه همان نور محمدی است و من مدهوش این جلوه در قطعهای از بهشت روی زمین شده بودم. «این الملوک و ابناء الملوک من هذه اللذه»
اما چه باید کرد که باید به دیار خود برمیگشتم؛ زیارت که تمام شد لنگ لنگان به سرعت راه برگشت را پیگرفتم، باید هر طور که بود خودم را سریع زودتر از مادرین به مرز میرساندم، بدون آنها رویی برای برگشتن نداشتم؛ خدا کند سالم باشند، خدا کند به همان مرزی که آمدیم برگردند.
موقع آمدن مادرم همه جوانب کار را سنجیده بود، اگر سردشان شد پالتو آورده بودند، کفش زاپاس، لباسهای گرم، دمپایی و... تنها جهتی که غفلت کرده بودند کسی که باید این بارها را ببرد! هرچه میگفتم مادر جان اینها چیه میآوری؟ میگفتند شاید لازم شد، خلاصه از اول سفر یک پلاستیک خیلی بزرگ را در بغل داشتم و یک کوله بزرگ هم بر پشتم، با اینکه مادرم گم شده بود و پایم درد میکرد باز این کیسه را بیخیال نمیشدم به امید اینکه مادر پیدا شود و کیسه را تحویلشان دهم، اما حالا که قرار بر برگشتن بود چه؟ بازهم خوف داشتم پیش مادرم ضایع شوم که ما را گم کردی، کیسه وسایل را هم گم کردی؟ برای حفظ آبرو هم که شده بود باید این بار را به سر منزل مقصود میرساندم؛ بارهایم را برداشتم و راهی شدم.
برای برگشت پول نداشتم، به هر شکلی بود کامیونهایی که مجانی مسافران را میبردند، پیدا کردم و پشت آنها سوار شدم، اما میگفتند تا نجف بیشتر نمیبرد ولی توکل با خدا! هنوز هم بعد از چهار روز نخوابیده بودم، خیلی خسته بودم، دراز میکشیدم اما خوابم نمیبرد، داشتم دیوانه میشدم.
کامیون ما را قریب به ۲۰ کیلومتر از کربلا خارج کرد و گفت پیاده شوید، آخر مسلمان اینجا کجاست ما را پیاده میکنی؟ میگفت: گاراج گاراج، مگر قرار نبود ما را ببری نجف؟ گاراج یعنی چه؟!
موتور گاریهایی بود که میگفتند گاراج ۱۰ هزارتومان و من که تمام موجودیم همین مبلغ بود، بزرگترین قمار زندگیم را کردم! سوار گاری شدم تا بهانهای باشد برای وصول «کمال انقطاع الی الله».
من، خوشحال که دیگر به هیچ کس و هیچ چیز جز خدا امید نداشتم، که موتورگاری بعد از دو سه کیلومتر گفت: اینجا آخر مسیر است، مگر شما مسلمان نیستید؟ مگر نگفتید: گاراج، هیچ یعنی هیچ! هیچ فایدهای نداشت هرچه داد میزدی میگفت: اینجا آخر مسیر است و پیاده شوید، زرنگها همان اول هم پولها را گرفته بودند.
شدم و چند دقیقهای راه رفته بودم که دیدم مثل گذشته نیستم و احساس سبکی میکنم، بله کیسه مادرجان را در موتور جا گذاشته بودم! خدا!😔
اما من کم نمیآورم، برگشتم، بله برگشتم هرچه در موتورها گشتم، آن نامسلمان را میان دیگر نامسلمانهایشان نیافتم، گفتم به اول مسیر میروم ولی پای رفتن نداشتم، باید میپذیرفتم، وسط غربت با جیب خالی و آبروی رفته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ»
چشمانم را باز کردم، بله درست میدیدم. کیسه بود؟ نه، مادرین؟ نه، دختران شعیب؟ نه. یکی از اقواممان را دیدم، بله فرجی شده است ظاهرا از جنس پسران شعیب است.😊
دیگر برایم نفسی نمانده بود که غروری مانده باشد، به سرعت خودم را به فرزند شعیب رساندم و ماجرا را با کمی توریه گفتم: «پولهایمان در وسایل مادرین بوده و ما از هم جدا شدهایم» حالا من قسم میخورم که خدا ناامید میکند هرکه به غیر او امید بسته باشد و قسم میخورم که: «من رد امر الی الله عز و جل فی جمیع اموره استجاب الله عز و جل له فی کل شیء»
خلاصه پولی قرض کردم و خودم را به مرز رساندم، اینجا دیگر مملکت خودمان بود، آخ چه حسی دارد، قبل از آن فکر میکردم این ملیگراها چقدر احمقاند که فکر میکنند این خاک با چند متر آنورتر فرق میکند، اما نه انگار خیلی فرق میکند، نمیدانم ولی خیلی فرق میکند باید این فرق را چشید گفتنی نیست.
سریع به خانه زنگ زدم، گفتند مادرین در راه برگشت هستند و ان شاء الله فردا صبح به مرز میرسند! خب الحمد لله میتوانستم خستگی چند روزه را از تن به در کنم، نمیدانم چه سری بود خیلیها که به مرز میرسند تازه مریض میشوند من هم در کنار همه خستگیها بدنم در مرز عفونت کرده بود، اما اشکال نداشت چقدر استراحت بعد از ۴ روز نخوابیدن با تن مریض میچسپد خدایا بابت این لذت ممنونم.
ولی نه بازهم خوابم نمیبرد، معلوم نیست چه اتفاقی افتاده است، دراز میکشم چشمانم را میبندم ولی خوابم نمیبرد، از شدت درد و خستگی و بیماری در حال تلف شدن هستم ولی خوابم نمیبرد؟ اگر ذرهای احتمال میرفت به خاطر نگرانی حال مادرین باشد، آن هم که دیگر نیست، پس من را چه شده؟ نمیدانم.
وقتی خوابت نمیبرد، چقدر شب طولانی میشود، صبح شد و مادرین رسیدند، مادرم گریه میکرد و شاکی بود که عزیزم کجا بودی چقدر ما نگران تو بودیم؟ گفتیم گم شدهای؟ چقدر دنبال تو گشتیم؟ الله اکبر! حالا من گم شدهام!
تازه خوابم گرفته بود، اما باید پشت فرمان مینشستم، همسرم در این ایام بیخبری از من و فشارهای روحی بابت گم کردن مادرین توسط من بیتاب شده بود، هر طور بود باید میرفتم اما چرا من که چند روز است نخوابیدهام حالا اینقدر خوابم میآید؟ هر یک ساعت کنار میزدم و مقداری میخوابیدم، یادم هست که در طول مسیر پشت فرمان چند بار خواب هم دیدم، وقتی نیمه شب به شیراز رسیدم تازه سر ماجرای بیخوابیها را فهمیده بودم، در طول سفر عوض چای قهوه میخوردم، قهوه خور هم نبودم ولی میگفتم چایی که همیشه میخوریم بگذار اینجا قهوه بخوریم، حجمش هم که کم است، پس دست هر که قهوه تعارف میکرد را رد نمیکردم، خدا میداند این چند روز چقدر قهوه خورده بودم.😂
وقتی به حوزه برگشتم دوستان طلبه میگفتند: حمید باقری تو کجا بودی؟ ما هرجا میرفتیم بلندگو میگفته است گمشده حمید باقری از شیراز! انگار واقعا من شده بودم گم شده!😊
تا سالها هرچه اقوام و خویشان دعوایم میکردند که چرا زنگ نزدی؟ چقدر بیخیال بودی؟ و... هیچ نمیگفتم و همه اسرار این سفر را فاش نمیکردم، اما حالا که دوباره قهوهای خوردهام و بیخوابی به سر و خوشی به دل زده، اوقات به کام است دل به نوشتن دادهام؛
شاعران میگویند شعرها میآیند و تو کارهای نیستی، وقتی شعر از درونت جوشید بر زبان جاری میشود، حکایت نوشتن هم همین است و بس.
.......................
📌به شرح حال بپیوندید👇