🔻چند هفته پیش در یک برنامه تبلیغی، با بنده خدایی آشنا و همسفر شدم که مسئولیتش حفاظت شخصیتها بود، صحبتها خیلی گرم و صمیمی شد و خاطراتی برایم گفت، رزقش خوب بود و در جاهای مختلف و متنوعی ماموریتهای جالبی بهش خورده بود.
این ماجرای شاه چراغ بهانه خوبی شد تا برخی از خاطراتش را بنویسم.
🔻میگفت:
یک بار قبل از یکی از سفرهای ریاست جمهوری به یکی از استانها (بنده خدا ازم خواست، اگر جایی خاطره را نقل کردم اسم استان را نیاورم)، ایشون و یک نفر دیگه، چند روز قبل از سفر ریاست جمهوری میرن برای بررسیهای امنیتی، البته ایشون پاسدار بود و میگفت: خود ریاست جمهوری تیم حفاظت مستقل از وزارت اطلاعات داره.
شب ساعت ۲:۳۰ یک سوپور شهرداری، میاد دم استانداری گزارش میده که من جلو در استانداری از زیر زمین، صدایی شبیه تیشه زدن میشنوم.
بچههای حفاظت استانداری جدی نمیگیرنش ولی خبر که به ما رسید ما گفتیم ما وظیفه داریم از کنار هیچ چیزی ساده رد نشویم و باید بررسی کنیم ببینیم چی بوده؟!
بررسی کردیم نزدیک استانداری یک قنات متروک قدیمی بود که قسمتهاییش الان با شبکه فاضلاب یکی شده بود. یک تیم چند نفره شدیم و رفتیم قنات رو بررسی کنیم، رفتیم داخل قنات، از قنات به فاضلاب رسیدیم و اول خم خم، بعد روی زانو و بعد مجبور بودیم سینه خیز بریم. ذره ذره از نفرات کم میشد و میگفتن ما جلوتر نمیاییم. از پایین با بالا ارتباط داشتیم و هرچه میرفتم به استانداری نزدیکتر میشد و باید میرفتم تا ببینم اون جایی که گفتن صدا میاد چیزی هست یا نه. سر و صورتمون پر از کثافت شده بود و دیگه از یک جایی من تنها شدم، سینه خیز رفتم تا رسیدم به یک چاله و حفره بزرگ، نور که انداختم توی دیوارهاش پر از چالههای کوچیک بود که کنده بودن، کارکرد این چالههای کوچیک توی انفجار اینه که موادانفجاری رو میگذاری توش و پشتش رو جوری سیمان میزنی که فیتیله فقط وقتی روشن میشه بتونه به مواد برسه و قدرت تخریب چند برابر میشه، از بالا پرسیدم الان کجام؟! گفتن دقیقا زیر در ورودی استانداری! همونجا که سوپور گزارش صدای تیشه داده بود.
به رفیقم گفتم بیا خودت رو برسون و اون هم آمد و عکس گرفتیم.
بعد از گزارش ما، بلافاصله در استانداری جلسه فوقالعاده با حضور استاندار و مسئولان حفاظتی برگزار شده بود، ما هم بعد از کمی از قنات بیرون آمدیم و فرصت نشد درست خودمان را تمیز کنیم و مستقیم رفتیم در جلسه و عکسها را نشان دادیم و گزارش دادیم. استاندار تلاش داشت قبول نکند و سفر ریاست جمهوری کنسل نشود ولی ما هم مستقلا به حفاظت ریاست جمهوری گزارش دادیم و آنها هم تصمیم گرفتن سفر را کنسل کنند.
میگفت: اگر در آن شب آن سوپور آن لحظه آنجا نبود و یا او در گزارش دادن بیخیال میشد یا ما یک ذره تعلل میکردیم، ممکن بود با یک فاجعه امنیتی روبرو شویم، اما خدا به دلمان انداخت حساس شویم و ول نکنیم، ما به این نتیجه رسیدهایم که ما یک بخش خیلی کوچکی از کار هستیم و بخش اصلی خداست که کار ما را کامل میکند.
مورد دیگری که میگفت، این بود که: یک بار در قم آماده باش ۱۰۰ درصد میدهند، همه نیروهای نظامی ارتش، سپاه، انتظامی، اطلاعات، آتش نشانی و... همه آماده باش بودند، چون در دستگیری تیمهای خرابکاری و کار اطلاعاتی فهمیده بودن یک تیم قراره توی قم بمبگذاری کنه اما کی و کجا رو نمیدونستن!
کمی میگذره و خبری نمیشه تا اطلاع میدهند اونها رو در گلزار تهران شناسایی کردن و یک تیم ویژه از سپاه با هلیکوپتر از پادگانی در جاده کاشان قم،(اسم پادگان را گفت من یادم نیست.) میره و درگیر میشه و قضیه تمام میشه.
با واسطه نقل میکرد از یکی از تروریستها که دستگیر شده بود میپرسن چی شد چرا شما توی قم عملیات نکردین؟! گفته بود: ما رفتیم حرم عملیات انتحاری کنیم، قرار بود یک نفر در ورودی عملیات انتحاری بزنه بعد که مردم برای کمک جمع شدن دومی عملیات کنه ( فکر کنم گفت سومی هم بره توی حرم یا همون دومی بره تو حرم، عملیات کنه، ابهام از بنده نویسنده است.)
اما نزدیک ورودی دیدیم یک زن قد بلند پوشیهای چشم انداخته داره ما رو نگاه میکنه. جابجا شدیم دیدیم دست بر نمیداره و هرجا میریم دنبالمون هست، به همین خاطر ترس افتاد در دلمان که لو بریم و عملیات ناموفق بشه، رفتیم نقشه دوم که مصلی بود، عملیات کنیم (فکر کنم گفت اون روز برنامهای در مصلی قم بوده) و قبل از عملیات مجدد، باز دیدیم همون خانم اونجا هم هست و چشم انداخته به ما نگاه میکنه و ولکن نیست. دیگه خیلی ترسیدیم و سریع از قم خارج شدیم آمدیم گلزار تهران که اونجا شناسایی شدیم و کار به اینجا رسید.