📝 در نگاه توحیدی به عالم، چیزی به اسم شانس وجود ندارد و عوض آن هرچه هست رزق و تقدیر الهی است و هرچه باور به این مطلب به جهان بینیما در امور مختلف مبدل شود بر ایمان و توحید ما افزوده شده است.
📝 خاطرهای بسیار آموزنده و با ارزش از پدرم دارم که به نظرم مهمترین نکته آن باور به این نکته است که هر آنچه در این عالم اتفاق میافتد ولو اتفاقات ساده همه در نظام تقدیرات الهی و اعمال ما است، هیچ چیز اتفاقی نیست و هر امر سادهای در عالم تأثیر خود را خواهد گذاشت ولو سالها بعد.
✅پدرم میگفت:
🔹 قریب به سال ۶۲ بود که اهواز معراج الشهداء بودم، شمار زیادی از شهدا را آورده بودن، رفتم تا اگر شهیدی از منطقه ما هست و میشناسیم، شناسایی کنم.
🔹 همینطور که درون شهدا میگشتم، جنازهای را دیدم که پشت او نوشته بودند "فلانی ظفرآبادی" اعزامی از منطقه کوار، او را برگرداندم و دیدم بدن او کاملا سالم است و هیچ اثری از گلوله و زخم در بدن او نیست و ظاهرا با موج انفجار شهید شده بود ولی او را نمیشناختم و رد شدم و رفتم.
🔹سالها گذشت و در سال ۹۱ یا ۹۲ بود که روزی بین راه "شیراز- کوار" بودم، ناگهان بعد از قریب به ۳۰ سال به یکباره همان صحنه مقابل چشمانم آمد و مثل اینکه کسی فرمان ماشین من را در دست گرفته باشد به دلم افتاد که باید بروم قبر این شهید را پیدا کنم؛
🔹به سمت منطقهای رفتم که روستای ظفرآباد در آنجا بود و با مقداری پرس و جو روستا و قبرستان آن را پیدا کردم. در قبرستان اسم آن شهید را گفتم و قبرش را پیدا کردم.
🔹همانطور که سر قبر شهید بودم کسی آمد و احوال پرسی کرد، از اقوام شهید بود، به دلم افتاد که به منزل شهید بروم و از او خواستم که من را نزد پدر و مادر شهید ببرد.
🔹خلاصه به منزل شهید رفتم و بعد از احوال پرسی ماجرای چند دقیقهای که جنازه شهید را دیده بودم برای پدر و مادر شهید تعریف کردم اما این قضیه ساده برای آنها آنقدر مهم بود که تا دقایقی خِیره شده و چیزی نمیگفتند. وقتی خاطره را میگفتم هر دو کاملا ساکت، با تمام توجه، به آنچه میگفتم دقت میکردند.
🔹مادر شهید پس از لحظاتی آهی کشید و خدا را شکر کرد و گفت خدایا شکرت که دلم را آرام کردی.
🔹از اینجا به بعد من دنبال راز این ماجرا، تعجب پدر و مادر و یادآوری این صحنه بعد از قریب به ۳۰ سال بودم؟!
🔹 مادر شهید گفت: روزی که پسرم را آوردند نگذاشتند روی او را ببینم، گفتند: صورتش بسیار آسیب دیده و نمیشود او را ببینید. زمان گذشت اما هر وقت سر قبر او میرفتم دلم آرام نمیگرفت؛
🔹 به بنیاد شهید رفتم و اسامی شهدای استان فارس را بررسی کردیم، متوجه شدیم شهیدی دیگر همنام فرزند ما در جنوب فارس در فلان منطقه هست، رفتیم قبر او را پیدا کردیم. وقتی سر قبر آن شهید رفتم دلم آرام گرفت. اما هیچ سندی نداشتم و دلم قرص نمیشد و همچنان دنبال چیزی بودم تا دلم را قرص و آرام کند.
🔹 امروز شما این خبر را برایم آوردی و حالا دیگر فرقی نمیکند، همه این شهدا مثل بچههایم هستند ولی دلم قرص است که همان شهیدی که در آنجا بود و دلم بالای قبرش آرام گرفت، شهید من است.